پنجشنبه، بهمن ۲۶، ۱۳۹۱

برای لمس آزادی



ما ایرانی ها


اسباب کشی از وردپرس

یکبار دیگر…..

ما ایرانی ها در نگاهمان به اسلام عزیز و حملۀ اعراب 14 قرن پیش، ودوباره در سال 57،  سه دسته هستیم
گروه اول فکر می کنند (معتقدند) اسلام را خدا از آسمان فرستاده است و  بشر برای زندگی کردن وانسان بودن به دین نیاز دارد. بهشت و جهنم و (بعضا) امام زمانِ هزار ساله توی چاه را باور دارند. آنقدر دین در ذهنشان نفوذ کرده که تجاوز اعراب و الله آوردنشان (با شمشیر) را یا توجیه می کنند یا انکار. این دسته باور کرده اند که اهورامزدا پایش می لنگید، کامل  نبود. گفتۀ سادۀ زرتشت، پندار نیک، گفتار نیک، کردار نیک بس نیست. الله خوب است و بس، چون انواع و اقسام کشتن و ذلیل کردن، برده گرفتن و چشم درآوردن و تجاوز مالی و ناموسی را مو بمو برای مومنان توصیه وتشریح کرده است.  این گروه (بناچار) حرفهای وحشیانۀ الله که به مسلمانها دستور کشتن و سوزاندن و دزدیدن میدهد را اصلا بروی مبارک خود نمی آورند، جارو میکنند زیر فرش و دو قورت و نیمشان هم باقی است که اگرعربی را که سر ایرانی ها را برید چاقوکش بنامید، به آنها بر میخورد که چرا به عقایدشان توهین شده است؟!  ناگفته نماند که بیشتر افراد این گروه از حکومت آخوند ها متنفرند، چرا که فکر می کنند آخوند ها آبروی نداشتۀ دینشان را برده اند. به پاکستان، افغانستان، عربستان و سومالیا و دیگر کشورهای اسلامی هم توجه چندانی نمی کنند
.
گروه دوم از اسلام متنفرند و حملۀ اعراب و اسلام آوردنشان را، چه دیروز چه امروز، بزگترین تراژدی تاریخی ایران می شمارند. این گروه معتقدند که اسلام عزیز، سوای دو بار به آتش کشیدن ایران،  تمام کرۀ زمین را گند زده است و همانطور که برخی از دوستان بطور پراکنده اشاره کرده اند، تا کهکشان شیری را به گه نکشد، ول کن معامله نیست. بیشتر افراد این گروه، معتقدند که دین کلاهبرداری است. چون خدایی در آسمان وجود ندارد، بنا براین هیچ پیغام یا کتاب و لوحه ای برای هیچ کس نفرستاده است: نتیجتا تمام پیغمبرها نابغه هائی دروغگو بودند که نیازجوامع زمان خویش را دیدند و پاسخ گفتند ویا از آن برای منافع خویش بهره برداری کردند. چون بسیاری از مسلمانها میگویند که قوانین اسلام را باید به روز کرد که پاسخگوی دنیای امروز باشند، باید گفت که دست بردن در اثر ادبی خدا، کار بشر نیست. خدا باید خودش یک کتاب جدید بفرستد که 1- چرند و پرند های کتب آسمانی قبلی را توضیح بدهد و 2- حرفهای بدردبخور برای زمان حال و آیندۀ بشریت در آن نهفته نه، آشکار باشد
.
دستۀ سوم بیشتر از ایران و اسلام، چلوکباب را دوست دارند. گروهی «باری بهر جهت» و بیخیال هستند. چیزی معلق بین گروه اول و دوم که خود را مسلمان میدانند، ولی نه نماز میخوانند نه روزه میگیرند، نه میخواهند به مکه بروند. اصلا عین خیالشان نیست در کشورشان چه میگذرد. آسوده و راحت راه میروند نفس میکشند، زنده هستند . اینکه یک آخوند 3 تومانی امروز از مرحلۀ شاه بودن گذشته، امامِ همه کارۀ 74 میلیون بخت برگشتۀ ایرانی وفرمانده کل قوا!! شده، نه تنها در افراد این گروه هیچ احساسی ایجاد نمی کند، بلکه اگر روضه خوان عظما بگوید تمام امت اسلام از فردا، قبل از رفتن سرکار باید قبلا به فلان جا بروند که دوسه تا تخم مرغ به ماتحتشان فروکنند، صبح ها زودتر از خواب بیدار می شوند، و توی صف تخم مرغ چپانی، با یکدیگر دعوا میکنند که نوبتشان زودتر برسد. این دستۀ سوم، متاسفانه اکثریت مردم ایران را در بر میگیرد. و مقصودم همۀ ایرانی هاست، چه داخل چه خارج از ایران. 
پی نوشت: دوستی نوشته بود این گفته های من کلی گویی است، چون ایشون خودشو تو هیچ یک از این 3 گروه نمی بینه.
من میدونم دسته بندی ها رو میشه بیشتر کرد . این مطلب چاشنی خشم وطنز داره.  یعنی من عاشق این گروه 3  هستم.  اسم اسلام هم که میاد کهیر می زنم.

سختی زندگی من – برگردان نوشتۀ پسرم


اسباب کشی از وردپرس

نوامبر 2011

این متن یکی از سه مقاله ای بود که پسرم در 17 سالگی برای پذیرش  در دانشگاه آستین نوشت و من فکر کردم ارزش ترجمه کردن داره.  متن اصلی را هم در پست قبلی گذاشتم
----------------------------------------------------

از لانه ام کامیون کمپانی ” بُر دِ ن” * را نگاه میکردم که بآرامی وعقب عقب به ورودی کافه تریای مدرسه میرسید تا مطابق معمول هر روز حدود ساعت 5  بعد از ظهر شیر تحویل بدهد. معلم صنایع صنعتی را میدیدم که در کارگاه را می بست و به جنب و جوش شاگردان و معلمین  و رفت و آمدشان گوش میکردم. مثل کلونی مورچه ها هر کدام جائی داشت که برود و وظیفه ای که بپایان برساند. من هم کارهائی داشتم که باید انجام میدادم ولی فقط یکجا میتوانستم باشم. در دو سالی که گذشت، جای من نیمکت مطرودی بود زیر سایه بانی که مجاور زمین تنیس قرار داشت.  زمان قابل توجهی از سالهای دبیرسانی من، بعد از تمرین های یک روز در میانی تنیس، بر خلاف میلم، روی آن نیمکت گذشت.  مادرم در تابستان قبل از آغاز دبیرستان من مغازه ای برای تهیه غذا، مشابه رستوران باز کرده بود ولی انتظار کار بسیار سنگینی را که در پیش بود، نداشت. پدرم بعلت کارش در خلیج مکزیک هرماه فقط دو هفته را در شهر پیش ما میگذراند. بنابراین من نمیتوانستم همیشه جائی که دلم میخواست باشم. درنبودن پدرم من فقط میخواستم مثل بقیۀ مورچه ها بخانه مان بروم. آنوقتها احساس میکردم که از داخل جداری صدفی دنیای بیرون را نگاه میکنم، دو سال را روی یک نیمکت در جستجوی راه فرار گذراندم ، غافل ازاینکه یک لحظۀ مبهم درتاریکی میتواند چه روشنائیی  داشته باشد


برای من منتظر سواری ماندن بعد از تمرین تنیس یا کلاس پیانو چیز تازه ای نبود. پدر و مادرم هر دو آدمهای سخت کوشی بودند، و مادرم قبل از اینکه بدنبال من بیاید، همیشه کاری داشت که باید تمام میکرد، ولی اداره کردن مغلزه داستان دیگری بود. او چون صاحب کار و مدیر بود مجبور میشد تا آخر وقت در مغازه بماند. دیگر منتظر ماندن من به 15 دقیقه با مربی تنیس یا روی مبل راحتی  داخل سا ختمانی با تهویه مطبوع بعد از کلاس پیانومحدود نمیشد . این بار انتظار من زیر یک سایه بان محقر، مجاور زمین تنیسی درب و داغان، بعد از تمرین و رفتن همۀ اتوبوسهای مدرسه،  4 تا 6 ساعت طول می کشید. بعد از تمرین تنیس با دوستانم مدتی اینور و آنور پرسه میزدم و تظاهر میکردم که من هم جائی برای رفتن دارم، وبعد سلانه سلاته به طرف آن نیمکت روانه میشدم و خودم را مستقر میکردم که برای انتظار مدیدی که در پیش بود آماده شوم
.

روز اول به بررسی دور و برم پرداختم، با اینکه هر روز آن جا را میدیدم، دست کم فکر میکردم که میدیدم. زیر آن سقف چهار نیمکت آبی رنگ و یک میز چوبی بود که شاگردان تاریخچۀ  تنیس مدرسه و خاطرا تشان را با خودکار یا سنجاق سر، در هم و برهم رویش کنده و ثبت کرده بودند. برای مدتی تعدادی از پیام ها را خواندم و بعد از نگاهی تند به اطرافم، طوری که جلب توجه نکند من هم شجرۀ  خودم را روی میز بجا گذاشتم. طرف چپم یک درخت، یک کانتینر** بزرگ برای آشغال و یک دستگاه با موتوری پر صدا بود که   نگذارد من یکوقت خوابم ببرد. دست راست  بته های بلند سبز و گیاهکاری هائی بود که گاهگداری پشت آن بته ها خودم را راحت میکردم چون درهای مدرسه را  حدود ساعت 6 قفل میکردند. بعضی وقتها روز اول از همه سخت تر است، ولی این پروسه برای من تازگی داشت. نشستم و مشغول تکلیف های درسی و فحش دادن به سرنوشتم شدم  ولی بیشتر وقتم  به خندیدن بوضع مضحک خودم گذشت. وقتی ستاره ها کم کم پیدا شدند بیاد خانواده هایی افتادم که دور میز شام نشسته بودند،  با صورتها ی خندان از بخار خوشبوی کاسۀ پلو لذت میبردند، یا روی مبل هایشان بدو ن جوراب لم داده بودند و سریال تلویزیونی تماشا میکردند. این افکار توی مغزمن چه میکردند؟ من که تقریبا هیچوقت فرصت تلویزیون نگاه کردن نداشتم، غذایم هم که معمولا ” فست فود ” بود، چرا که وقتی برای غذا پختن نداشتیم. اوقات با هم بودن خانوادگی هم نادر بود. در مواقع کوتاهی که پدر و مادرم با هم بودند، رابطۀ  بسرعت درحا ل از همپاشی شان آنها را از لحاظ  فیزیکی و احساسا تی دوراز یکدیگر نگاه میداشت. ولی چون آدمها طبیعتا مشکلاتشان را رنگ آمیزی میکنند، من هم در فکرم چنان تصویر گرم و مهربانی از خانه و خانواده می ساختم که بیچارگیم را بیشتر احساس کنم. آنروز قبل از اینکه فکر آواره و بی آشیانه بودن بسرم بزند، نور چراغهای اتومبیل مادرم از دور تاریکی را شکافت. وقتی نزدیکتر شد، صدای موتوراتومبیل را شنیدم. آن صدای خشن و مکانیکی هیچوقت مثل آنشب برای روح  نوجوان من آنقدر  آرام و آرام بخش نبود


بعد از روز اول، سعی میکردم فکر دور و برم را نکنم، چیزی نبینم.  میگفتم این تنها راه نجات است. تمام حواسم را فیلتر میکردم که فقط نور رها ئی بخش چراغ ا تومبیل مادرم را ببینم و صدای آشنای  آن  موتور کهنه را بشنوم. راه خانه نسبتا با سکوت میگذشت چون میخواستم خودم را سراسیمه و مایوس نشان بدهم تا حس دلسوزی او را تحریک کنم، با اینکه میدانستم نمیتواند چیزی را تغییر بدهد. رفته رفته روی یک روتین*** طاقت فرسا افتادم. بعد از کلاس تنیس تا آخرین دقایق دور وبر زمین میماندم و با همۀ شاگردان خوش و بش و بازی میکردم تا پدر یا ما درانشان میرسیدند. بعد انزوا وجودم را در بر میگرفت و هوس برخورد با یک آدمیزاد را داشتم. فراش های مدرسه  بیشتر روزها آنجا با من بودند و مثل مورچه های فعال با دست های  پر به ساختمان مجاور رفت و آمد میکردند. هر روز یا پلاستیک های بزرگ آشغال را به آن کانتینر میبردند یا آشغال هائی را که بچه ها بعد از خوردن نهارشان می بایستی خودشان جمع میکردند برمیداشتند. اگر در اسپانیائی صحبت کردنم اعتماد بنفس بیشتری داشتم سعی میکردم  با آنها حرف بزنم، در عوض فقط به کلاسور های درسی ام که جلویم چیده بودم خیره میشدم و با فشار دادن پی در پی دگمه های ماشین حساب وانمود میکردم که تکیلف ریاضی ام را انجام میدهم. یکروز نزدیک غروب وقتی فراش خسته ای اطراف من لنگ میزد و تر وتمیز میکرد،  نگاهی دزدکی به چشمهایش انداختم که محو و دور بنظر می رسیدند و احساس آمیخته ای از گناه و پشیمانی بمن غلبه کرد. چند ساعت بعد وقتی آرامترشدم و هنوز مثل زینتی به آن نیمکت چسبیده بودم باز به فکر او پرداختم واینکه چطور مشاهدۀ وضعیتش در حالیکه دور من می چرخید و ساعات اضافه کارش را می گذراند، ناراحتم کرده بود. مثل این بود که پیشانی چروک خورده اش داستان زندگیش را می گفت و گذشتۀ دور و بهتری را پنهان میکرد، زمانی را که او هم در نوجوانی درروشنی آفتاب بازی میکرد، ولی الان کهولت و سختی زندگی، او را زیر سایه بانی محدود کرده است. از این داستان احساس شرم کردم و فقط صدای اتومبیل مادرم  که در نزدیکیم پارک کرده بود رشتۀ افکارم را پاره کرد. این بار بدون اینکه من متوجه شوم از تاریکی من عبور کرده بود. وقتی سوار ماشین میشدم تقریبا یادم رفت قیافۀ غم انگیز بگیرم، هنوز با آن فراش مسن بودم. توی دست مادرم نوشابۀ  یخی دلخواهم را که از مغازۀ مجاور رستورانمان خریده بود و روی صورتش لبخند ی خسته دیدم. لیوان  را گرفتم و توی دستم فشردم. قطره های آب روی لیوان پلاستیکی نشان میداد که بیشتر یخ هایش آب شده است ولی آن لذت بخش ترین نوشابه ای بود که در عمرم خورده ام
.

آن لحظات تاریک با فراش مدرسه ، چیزهای ساده ای را  که قبلا نتوانسته بودم ببینم برای من روشن کرد. مثل میوه ای که بعد از نوشیدنی شیرین، تلخ بنظر میآید، یا چای تلخ که با خوردن سبزی گس تلخی اش از بین میرود. سختی هم نسبی است،  به برداشت خود ما بستگی دارد، و از آنموقع من به این نتیجه رسیده ام که در زندگیم سختی ندارم. دلم میخواست از او تشکر میکردم که بیشتر کار میکرد تا آشغال های دیگران را جمع کند. میخواستم مورچه های کوچک سیاهی که زیر پایم مشغول جمع آوری توشه بودند هم بدانند که تقلایشان را دیده ام. مادرخودم از همه سخت تر کار میکرد و ساعات مدیدی را در مغازه می گذراند تا رستورانی را که در شرف ورشکستگی بود وشد، شناور نگاه دارد. با اینهمه وقتی دنبال من می آمد، ماسک صورت خوشحالش را میپوشید که بمن اطمینان بدهد این رکود، زندگی ما را زیاد تغییر نخواهد داد. ازقضای روزگار، از آنموقع تا دو سال هر وقت زیر آن سایه بان بودم  برای جمع کردن آشغالهای زمین تنیس و روی میز و نیمکت ها حتی به یک کلمۀ اسپانیائی نیازی نداشتم
.

تابستان گذشته زمین تنیس و سایه بان مجاورش را  بولدوزر زدند تا شروع بساختن زمین جدیدی کنند که خیلی وقت پیش لازم داشتیم. میدانم که خیلی از بچه ها خوشحال بودند که از آن زمین درب و داغان خلاص شده اند. حالا که رانندگی میکنم، یکشب درراه خانه آنجا توقف کردم که خودم ببینم، ولی چیزی برای دیدن نبود. زمین تنیس بیک خرابۀ خالی مبدل شده بود. از ماشین بیرون آمدم، خودم را از لای شکاف دروازه رد کردم وقدم روی سیمان های شکسته گذاشتم. مثل مورچۀ بی اهمیتی این پا و آن پا کردم، گاهی نزدیک بود تعا دلم را از دست بدهم. روی آن خرابۀ تنها مدت زیادی ماندم وبیاد روزهای تنیس بازی مثل سیمان های زیر پایم شکستم.  به گذشته برگشتم و اینکه الان چه چیزی برای عرضه کردن دارم. وقتی بخانه رسیدم، بعد از خوردن همبرگرحاضریم، یکراست بالا باتاق خودم رفتم و تلویزیون را روشن کردم. نگاهی بساعت انداختم: 7:40 بعد از ظهر. یاد آن نیمکت افتادم که خالی بود. آن مورچۀ تنها  دیگربه بلوغ رسیده از جدارش بیرون خزیده بود ومیرفت که دنیا را از استهزاء و تعصب دور کند و کلونی تازه ای از نو بسازد

*Borden
**Container *** Routine این دو لغت را
مخصوصا ترجمه نکردم

چهارشنبه، بهمن ۲۵، ۱۳۹۱

My Hardship in Life




            I would watch from my nest as the Borden truck slowly backed up to the cafeteria entrance to deliver the milk, as it did every other day at around 5 P.M. I would watch as the industrial technology teacher closed the workshop and listen to the bustle of students and teachers moving in and out of the building, like ants in a colony. They all had places to be and duties to fulfill. I had duties to fulfill myself, but only one place to be. That place, for the past two years, was a rejected bench under a pavilion next to the tennis courts. Against my will, this is where I spent a considerable portion of my high school years after tennis practices that were held every other day. The summer before I started high school, my mother opened our food assembly business, not expecting the rigorous work schedule that was to follow. My father was only home for two weeks at a time as part of his offshore job on an oil rig. Naturally, I was not always able to go where I wanted and for those two weeks that my father was out at sea, I just wanted to come home, to rejoin the colony. Feeling as if I were watching the world turn from the inside of a shell, I consumed my time on that bench looking for an escape, ignorant of how a moment in obscurity could clarify so much.

            Waiting to be picked up after a tennis practice or a piano lesson was not a new thing for me. Both of my parents were hard workers, and my mother always had some work to finish before coming to get me. However, the food business was a new ordeal, and my mother, being the manager, had an obligation to stay until closing time. This time, I was not waiting with my coach for fifteen minutes, or waiting on a chair inside an air conditioned building at piano lessons. I was waiting under a shoddy, worn-out pavilion by my school’s worn-out tennis courts, anywhere between four to six hours after tennis meetings. So, after practice, I would loiter around the school with my friends for awhile, pretend like I had a place to go, and then scurry back to that bench under the roof and set up my makeshift habitat in preparation for the long wait ahead.
  
            On the first day, I surveyed my surroundings, although I saw them every day, or at least I thought I did. There were four blue benches under that roof and a table with the legacy of the school’s tennis history carved messily into its surface with pens and hairclips. I took a moment to read some of the messages and then, after quickly looking around, I inconspicuously chiseled my own lineage into the table. To my left, there was a tree, a dumpster, and a loud machine that made sure I never fell asleep during my stay. To my right, there were some bushes in the distance, where I would relieve myself occasionally, seeing as how the school doors were locked at around 6 P.M. Sometimes the first day is the hardest. But the process was new to me that day, and I spent most of my time laughing at how ludicrous my circumstances were. So I sat there, doing my homework and cursing my fate at the same time. As the stars became apparent, I thought of families sitting around the dinner table, their faces smiling through a bowl of steaming rice, or lounging around the television with no socks watching a sitcom. Why did I think of these things? I almost never had time to watch television and my dinner was usually fast food as there was never any time to actually cook. Family moments were rare. In the short time that my parents were together, their rapidly deteriorating relationship kept them physically and emotionally distant. Yet, like it is the nature of the mind to magnify any complication, my mind created the ideal image of home to make me feel even more miserable. Just before I started to think I was homeless, I saw the light from my mother’s car pierce the darkness from a distance. As the car came nearer, I heard the sound. The rough, mechanical sound of the engine was never so smooth, so soothing to my adolescent conscience.

            After that first day, I tried to shut out all of my surroundings, thinking it was the only way I was going to survive. I filtered my senses so that I would only look for those liberating headlights, and would only listen for the familiar sounds of the rusty motor. The car rides home were relatively quiet, as I tried to appear frustrated to evoke sympathy from my mother, yet knowing that she could change nothing. Gradually, I drifted into a grueling routine. After tennis practice, I lingered around on the court as long as I could, socializing with every kid until their parents had arrived. Shortly afterwards, I was to be cast into that state of withdrawal, craving human interaction. The custodians were there with me on most days, moving materials in and out of a nearby storage room like busy ants. Every day, they were either hauling large trash bags to the dumpster or cleaning the trash that people did not bother to pick up after eating their lunches under the pavilion. I might have tried communicating with them if I were a more confident Spanish speaker, but I wasn’t, so I stared straight ahead at my papers laid out in front of me, pretending to do my math assignment as I furiously punched buttons into my calculator. Then one evening, as a weary custodian limped about cleaning the space around me, I felt an air of contrition overcoming me. I strained to look into her eyes; they were faded, distant. Hours later, I sat in repose, still tethered to the bench like an ornament, contemplating prior events. I thought about how uneasy I felt while watching the custodian circling me as she worked her overtime hours. Her wrinkled brow seemed to tell a story and to hide a sign of more sprightly times, times as a child who once also played in the sun but now stood obligated by age and burden to remain in the shade. It was a humbling story. I was only interrupted by the sound of the car parked next to me; somehow it had slipped through the darkness unnoticed. Still musing, I almost forgot to put on my unhappy face as I entered the car. In her hand, my mom held my favorite drink, a slush, from the shop next to our food business. On her face, she wore a tired smile. I took the drink from her and squeezed it; heavy condensation had formed around the plastic and most of the ice had melted. It was the most satisfying drink I have ever had.
 
            Like fruit tastes bitter after indulging in sweet sodas, like bitter tea becomes unbearably sweet after eating tart vegetables, that shared moment in the shade illuminated simple things that I failed to see before and consequently made them just a little brighter. Hardship is relative, conceived by the human mind, and since, I have concluded that I have none. I wanted to thank the custodians that worked excessively to clean the trash that children were too busy to pick up. I wanted to acknowledge the little black ants working so hard from beneath me, harvesting the day’s lunch. My mother was the hardest worker of them all, staying overtime to manage our failing business, yet still making the commute to pick me up, making sure she had her happy face on to reassure to me that our life would not change too much through our recession. As it turned out, not a single word of Spanish was needed to make use of my time and hands to clean trash off the courts and pavilion for the two years that followed.

            Sometime during the past summer, the courts and pavilion were bulldozed and cleared in preparation for our new, long-overdue tennis courts. I know many students were happy to see the broken, worn down courts go. Able to drive on my own now, I stopped by the courts at night on the way home to see for myself, but there was nothing to see. The courts were a barren wasteland. I got out of the car, squeezed through the gap in the gate and walked onto the field of broken concrete. I hobbled through the rubble like a insignificant ant, losing my footing occasionally. I rusted there for a moment, on that lonely wasteland, as broken as the concrete under my feet. I thought about what I had experienced and what I now had to show. Back at home, I went straight up to my room after eating my Whataburger sandwich and turned on the television. I glanced at the clock; 7:40 P.M. and it reflected back to me that bench, empty now. That lonely ant had matured and crawled out of his broken shell, eager to lead the world away from cynicism, away from intolerance, into a brand new colony.
 ______________________________________________________________________________

This was one of the 3 essays that my son had to write when he applied to Univ. of Texas for admittance.  He was 17 years old, and made quite an impression in school..

His teacher wrote on bottom of 1st page:

What an honor to read—and an even greater honor to know you

And she added this at the end:
Afshin,
You can send this essay to any school and know that you will immediately engage your audience--- and they will never let you go away after they have read it 
I cannot thank you enough for the experience of reading about this amazing human. You are my teacher

جمعه، بهمن ۲۰، ۱۳۹۱

و من می مانم و دیوار ها


اسباب کشی از وردپرس
اوت 2011

پسرم ساعت 7:50 غروب،  یازدهم ژوئن 1993 بدنیا آمد و من گریه کردم. اینو چند هفته پیش بهش گفتم. پرسید: چرا؟ گفتم خب، شاید تو فکرتامین خورد و خوراکت در 18-17 سالگی بودم. حالا شما ها فکر کنین شوخی می کنم!
با مادر زن و پسرم نشستیم و غذامونو خوردیم و میز را جمع کردیم. یک ربع ساعت بعد پسرم به آشپزخانه برگشت. دیدم یک کاسۀ سریال دستش گرفته و طبق معمول در حال قدم زنی، می خوره. بی اختیار لبخندی گوشۀ لبم نشست. وقتی داشت، باز هم طبق معمول، مثل سنجاب ها سریال را به لانه اش می برد، پرسیدم: بابائی، گشنته؟ گفت: نه ! و لبخند من پر رنگ تر شد. روز دیگری بعد از اینکه غذامونو خوردیم، بعد از یک ربع نیم ساعت، پسرم گفت من با دوستام میرم چیپوتله 1 . رستورانی است که بریتوهای غول آسا (ساندویچ گوشت و حبوبات مکزیکی)  2، چهار برابر بریتوی معمولی، به اندازۀ بازوی یک مرد می فروشند. پرسیدم چرا؟! گشنه ات شد؟ گفت، بله، خب میریم غذا بخوریم. به مادر بزرگش که چشماش گرد شده بود گفتم: دروغ میگه پدر سگ، گشنه ش نیست. مگه میشه؟! همین الان از سر غذا بلند شد. داره میره که با دوستاش باشه. گفتم حالا نیگا کنین، وقتی برگشت بیشترِ ساندویچشو میاره خونه. وته دلم داشتم لبخند می زدم

یه موضوع کمی بی ربط بگم. جریانات لیبی و سوریه فکرمو به هم می زنه. خو دمونیم، زندگی پر از خوبی و گُهه. بدی اش اینجاست که تموم گُه ها ش نصیب ما شده. ریشۀ بدبختی مون هم، ازدید من، دردو کلمه خلاصه میشه: اسلام و نفت. لعنت به نفت و کمپانی های نفتی که باعث شدن آمریکا شاه مارو 60 سال پیش به ایران برگردونه،  بعد بیرونش کنه و جاش یه آخوند دجالِ دروغگوی هندی نسب بذاره. خود ما هم که قربونش برم، از برکت اسلام، به گاو گفته ایم زکی. یادتون میاد مردم چه جوری به استقبال اون آخوندِ کثافت دروغگورفتن؟ بعد بهش رای اعتماد دادن که عقده هاشو خالی کنه و رسما به ایران تِر بزنه؟ اسم کشور و پرچم شیر و خورشیدمونو عوض کنه و وسطش یه عقرب هندی بذاره؟ 8 سال مملکتو به آتیش بکشه، یه میلیون از جوونارا به کشتن بده؟ نیم میلیون جوون علیل و ناقص بشن؟  هر کدومش یادتون نمیاد گوگلش کنین و در ویکی پیدیا و یوتیوب ببینید. 70-60 درصد داخل ایران زیر خط فقر و 5 میلیون ایرانی اینور و آنور دنیا، آواره و بی وطن مونده ایم. خیلی هامون هم تحصیلات عالی داریم وتو کارامون موفق هستیم. کلی دانشمند، دکتر، مهندس،هنرمند، صاحب بیزینس. حیف نیست؟ ویدیوئی دیدم که شاه به یک خبرنگار آمریکائی می گفت رشد اقتصادی ما سال پیش 40 در صد بود، چند برابر ژاپن و در دنیا رتبۀ اول را داشت. زیاد سخت نیست بفهمیم چرا زیر پاشو زدن. بگذریم. بقول عمۀ  زنده یادم: ایندی بو دی، یعنی فعلا اینه ( که هست ). فعلا تو غربت داریم می پوسیم

یادم میاد شصتاد سال پیش، در سن 19-18 سالگی بار سفر می بستم که برای ادامۀ تحصیل به آمریکا بیام. شوهر خواهرم میخواست  یه ریش تراش برقی برام بخره. فکر می کنم حد اقل 15-10 تا ریشم در آمده بود. گفتم خب، این چهار تا ریشو با تیغ می زنم! پدرم که هیچوقت تو کار های کوچیکم دخالت نمی کرد، صداش در اومد که نه، تیغ خوب نیست. باید ریش تراش داشته باشی. امروز می بینم باید پدر باشی که بدونی ریش در آوردن پسرت چه لذتی داره وبرای اومدنم، تو دل پدرم چی می گذشته. جمعۀ پیش، وقتی داشتیم پسرم را به شهر دیگری در 200 مایلی می بردیم که دانشگاهشو شروع کنه، من هم مثل پدرم، دلم انباشته از احساسات ریش تراشی برقی بود. حدود یک ماه، شاید بیشتر، بود که زنم بقول خودش براش جهازیه فراهم می کرد. آقا پسرهزار و چهارصد دلارهم پول نقد داشت که از کادوهای تولد و تموم شدن دبیرستان و غیره حمع کرده بود. می خواست پولشو لای دفتر و قلم و قاشق چنگال هاش بذاره و ببره. والدۀ آق مصطفی گفت: نه مامان، کار درستی نیست، بده بمن. بدون کوچکترین ممانعت یا اعتراضی، پول را بمادرش داد ولی شرط گذاشت که، پس سر راه که میخواهیم وایسیم و لباس بخریم، پولشو باید خودت بدی! یعنی تصمیم داشت با پول خودش برای دانشگاه لباسای شیک و امروزی بخره. قبلا گفته بودم بچۀ آروم و عاقلی یه، فقط کمی سرش با کونش بازی می کنه. چون کمی خرت و پرت کم داشت، شب را در سن آنتونیو ماندیم و روز بعد را با بهانۀ خرید با هم گذراندیم.  وقتی مستقرش کردیم و وقت خداحافظی رسید، داشت می رفت بسکتبال بازی کنه.جلوی دوستش درآغوش گرفتمش و فشردم. بوسیدن هم که بی خیال، زیاد دوست نداره، چون کول نیست. فقط ازش پرسیدم چقدر پول داری؟ گفت بیشتر از حد لازم. موقع برگشتن از زنم پرسیدم این پسرت احساس نداره، یا اینکه می ریزه تو دلش و نشون نمیده؟ خیلی راحت و بی تامل گفت نداره! گفتم من که خوشحال میشم اینطور باشه، راحت تر زندگی می کنه.  پیش خودم می دونم که چند حرکت ازش دیده ام، دوسه کلمه حرف شنیده ام،  که باعث میشه حرف زنم را دربست قبول نداشته باشم
.
از بوسیدن گفتم، در18 سال زندگی ام در ایران، اونجور که یادم میاد،  پدرمن فقط یکبار موقعی که در فرودگاه خداحافظی می کردم که به آمریکا بیام، منو بوسید.  وقتی فکرمی کنم ده سال از دوری من چی کشیده، قلبم میخواد از جاش کنده بشه، چون میدونم چقدر به من علاقه داشت. آمدن به آمریکا برای ادامۀ تحصیل تصمیم خودم بود. چند ماه بعد از قبول نشدن در کنکور دانشگاه اینرا با پدرم در میون گذاشتم. گفت، خب میدونی که من آنقدر ندارم که خرجتو تامین کنم. گفتم بله، میدونم. پسر من موقعیتش خیلی بهتره. شهریۀ دانشگاهش را ده سال پیش به ایالت تگزاس پرداخته ایم. به او گفته ام که بقیۀ خرج هایش را، حتی المقدور، در دو سال اول خواهم داد که، مثل باباش، مجبور به کار کردن نباشه. موقع رفتنش یک داد و ستد نابرابر انجام دادیم.  برای نُت برداشتن سر کلاس میخواست یک لپ تاپ مَک 3 که چهار پنج سال ازش استفاده کرده را با خودش ببره که باطریش خرابه.  منم یه لپ تاپ 10 اینچی که نِت بوک 4 بهش میگن داشتم که فقط 2 پاند وزن داره و چندین چوق برام آب خورده بود.اول قرار شد یک باطری برای مَک بخریم که یاد نت بوک افتادم. نشونش دادم و گفتم اینو به بابام هم نمیدم. نیشش که باز شد کافی بود که صاحب نت بوک بشه. فرداش به دوستاش نشون میداد که پز بده. من هم موش 5  یدکی لپ تاپ جدیدش را که ازش قرض گرفته بودم، پس ندادم
.
هر وقت دلم بد جوری از کثافت اسلامی ایران میگیره، به خودم میگم  من که 18 سال اونجا که اسمش ایران بود، راحت زندگی کردم، نباید زیاد غر بزنم. ببین اونائی که بعد از فاجعۀ 57 بدنیا اومدن، چی دیدن و چی می کشن. فقط دروغ. فقط دزدی. فقط حجاب و عمامه. فقط فساد و فحشا. من راهم افتاد اینور آب، درسمو خوندم، کار می کنم، خسته و تنها، یه چاردیواری دور قلبم، یه سقف بالای سرمه. بزنم به تخته، سلامتیم سر جاشه.  یه آقا پسر گل هم دارم که ثمرۀ زندگیمه.  با اینکه میدونم دیگه اینجا نیست، چون عادت نکرده ام، بعد از ظهر ها چشمم به دره که خیسِ عرق از بسکتبال برگرده و چند دقیقه بعد از سلام بگه: ددی، میشه بریم غذا بخوریم؟ دردونۀ حسن کبابی غذای پس مانده هم دوست نداره. ای بابا! اگه پول غذاشو کنار بذارم، بزودی پولدار میشم. دارم چرت و پرت می نویسم که بغضم نگیره.  چهار پنج روز بیشتر از رفتنش نمی گذره و فقط چهارساعت با ما فاصله داره، ولی جاش خیلی خالیه. بعد از رفتنش، هنوز تو اتاقش نرفته ام. دلم برای روزی 7 دفعه غذا خوردنش تنگ شده. خونه ساکت و تاریک شده و من فعلا نمیدونم چیکار کنم که دلم آروم بگیره

1- Chipotle
2-Burrito
3-Mac -  Apple computer
4-Netbook
5-Computer mouse

چهارشنبه، بهمن ۱۸، ۱۳۹۱

پسر من آمریکائی است :-(


اسباب کشی از وردپرس
  
ژوئیۀ 2011

پدرم سال 1953 در سن سی سالگی، در پاریس جراحی قلب باز داشت. آن عمل آنموقع از اولین ها بود. یکی دو سال بعد از برگشتنش، مادرم را طلاق داد و سر پرستی من و خواهر بزرگترم را به عهده گرفت. حدود یکسال بعد از برگشتن خمینی و بسیاهی نشستن ایران، پدرم برای همیشه از پیش ما رفت. من در آمریکا بودم و نتوانستم بدیدنش بروم، و هیچوقت خودم را برای این نبخشیده ام. مرد با سواد، خوش قریحه و بسیار ظریفی بود. خوش قیافه، بانمک، خوش صحبت، قد بلند و سلطان قلبها. دستی به قلم داشت، تک و توک شعر هم می سرود. در زمان تین ایجری من، قلب پدرم مرتبا «می گرفت». این اسمی بود که ما روی آن حالت پدرم گذاشته بودیم. بد ترین لحظات زندگی من اینطوری بود: قلبش درد می گرفت، رنگش را می باخت و سینه اش را میمالید. بعد بیهوش می شد واز چشم های بسته اش چند قطره اشک می ریخت. نمی دانم آنموقع صدای ما را می شنید یا نه. حرف که نمی زد، فقط تلاش می کرد دستش را بطرف سینه اش ببرد. ما هم فقط می دانستیم که باید دستهای مهربان و مردانه اش را بگیریم که سینه خودش را پاره نکند. بغل دستش می نشستیم و توی دلمان گریه می کردیم. تا زمان بهوش آمدن و بازشدن چشم هایش لحظه ها را می شمردیم. از 16-17 سالگی با پدرم ودوستانش می نشستم واز مشروب و مزه شان ناخنک می زدم. شعرهای عصیان و بندگی فروغ را یاد گرفته بودم و با پیشنهاد او برایشان می خواندم و دیدن رضایت در چشم هایش، مغرورم می کرد.
از چه می گوئی حرامست این می گلگون/ در بهشتت جوی ها از می روان باشد
 هدیۀ پرهیز کاران عاقبت آنجا/ حوری ئی از حوریان آسمان باشد
ما در اینجا خاک پای باده و معشوق/ ناممان میخوارگان راندۀ رسوا 
تو در آن دنیا می و معشوق می بخشی/ موءمنان بیگناه پارسا خو را

 بعضی وقتها پدرم و دوستانش برای تفنن تریاک می کشیدند، ومن قیافه می گرفتم و غر می زدم. می ترسیدم معتاد شود و او با تعارف و طعنه، یا لبخندی گرم دلداریم می داد. ولی وقتی قلبش «می گرفت» خودم سراسیمه می رفتم و با چشمهای اشک آلود، تند تند ذغال می گذاشتم که وقتی بهوش می آید، دو سه تا پٌک بزند و دیگردرد نکشد. امروز می دانم که آن قلب گرفتن ها سکتۀ قلبی بود. وحشتناک!  من عاشق پدرم بودم. 7 سال بعد از رفتنش، وقتی با همسر فعلی ام اینور و آنور می رفتیم که با هم آشنا بشویم، شبی بخوابم آمد. داشتم از خانه بیرون می رفتم. پرسید کجا؟ گفتم با سودابه قرار دارم. پرسید: سودابه؟ عیالت؟ لبخند زدم و گفتم نه، هنوز عیالم نیست. گفت: خوب، کاش بمن می گفتی، من لوبیا بار گذاشته بودم! این خواب برای من خیلی معنی داشت، چون 1- عیال کلمۀ او بود، 2- لوبیا بار گذاشتنش هم، چون هیچوقت چیزی نمی پخت، توی گوشم صدا کرد که از آینده ام با خبر است؟!  یکبار هم یادم نیست چه چیزی به او در بارۀ سودابه گفتم، که گفت: خوب، تو هم باید با او مهربانتر باشی. طفلکی بعد از رفتنش هم دست از مهربانی اش بر نمی داشت. من به  روح، ماورالطبیعه، خدا  و جن و پری عقیده ندارم، ولی با پدرم بعضی وقتها حرف می زنم، و همیشه اشکم جاری می شود

 پسرم 18 ساله شد. یازدهم ژوئن با همت همسر، خواهر و مادرزنم برای اتمام دبیرستان و روز تولدش میهمانی خوب و گرمی بپا کردیم. حدود بیست نفر از دوستان و فامیل همسرم، و 8-7 نفر هم از دوستان دبیرستانی پسرم آمده بودند. من در آمریکا فامیلی ندارم و همیشه در اینجور مجالس، یک جای دلم، بفهمی نفهمی، کمی خالی است. ولی خودم را نه تنها از تک و تا نمی اندازم، اگر کِیفم کوک باشد، گرد و خاک هم می کنم.  بعد از شام، و گرم تر شدن کله ها، پارتی بالا گرفت. خودم دیسک جاکی بودم و خوشبختانه بیشتر آهنگهای آی پاد مورد پسند قرار گرفتند.  زدیم و خواندیم و رقصیدیم. خواهر زنم یک سالاد الیویۀ خیلی خوشمزه وقشنگ بشکل یک جزیره درست کرده بود وپائینش هم سه ردیف خیار نازک ایرانی پره پره چیده بود. یک ژلۀ 14 طبقه هم درست کرده بود. کیک تولد را هم او با رقص و عشوه آورد و خلاصه سنگ تمام گذاشت. چیزی که همه را کمی غافلگیر کرد، این بود که بعد از فوت کردن شمع و بریدن کیک، این آقا پسر ما که معمولا آرام و کمی خجالتی است، نه گذاشت و نه بر داشت، یکهو بلند شد و شروع کرد به ایرانی رقصیدن. با 8-7 تا از خانم ها، و هر کسی بوسط آمد رقصید و آنقدر خوب و موزون هم رقصید که آنها ئی که قبلا رقصش را ندیده بودند با لبخند تحسین نگاهش می کردند. من و همسرم هم که بلا نسبت مثل خر کیف کردیم. خود من هم با درد پا وکمر پریدم وسط و چند دقیقه شلنگ تخته انداختم. شبی خوب و بخاطر سپردنی بود. برای خالی نبودن عریضه، اضافه می کنم پسر من کلا نمره اش 18 از بیست است. درسش را خوب خوانده،  6-5 تا کورس کالج را در دبیرستان با نمرۀ ممتاز گذرانده است. باهوش، نکته سنج، مورد علاقۀ دوستانش و نوجوانی بسیار سالم، سر براه و ورزشکار است
.
حدود یک هفته قبل از عمل جراحی من، یک بعد ازظهری دیدم  شال قبا کرده و آمادۀ بیرون رفتن است. پرسیدم :کجا؟ گفت  آستین (شهری در 160 مایلی )  . چه جالب! آستین چه خبره؟ گفت هیچی، دو سه روزی میرویم خانۀ جسیکا (دختر دائی اش). گفتم خوش بگذره، حالا کی تصمیم داشتی بمن بگوئی، موقع بیرون رفتن؟ بعد برای اینکه کمی یاد ایرانی بودنمان بیندازمش، گفتم یادت هست که من یک جراحی نسبتا مهم در پیش دارم؟ آدم وقتی پدرش مریض است و عمل در پیش دارد، یا زبانم لال مسافرت برای خوشگذرانی نمی رود و اگر رفت، برای نشان دادن علاقه یا اقلا رعایت ادب و اتیکت،  آنرا با پدرش در میان می گذارد. دیدم قیافۀ حق بجانبی گرفت که : شما که مریض نیستی! گفتم میتوانی بگوئی چرا یکماه است توی خانه دراز کشیده ام و سر کار نمی روم؟ حالا بگو ببینم، مامانت خبر دارد؟ گفت: بله، صبح وقتی تصمیم گرفتم، مامان هنوز در خانه بود. تصمیم گرفتم تا بدهکار نشده ام، زیپ قضیه را بکشم
.
شاید من زیادی سانتی مانتال هستم. تا آنجا که عملی باشد، روح و خُلق ایرانی را در او پرورده ام، و کمی بهم بر خورد که اقلا از من اجازه  (تشریفاتی) نگرفت. من که جلویش را نمی گرفتم! نمی دانم چرا یاد پدرم افتادم. پیش خودم فکر کردم، مرا با بلدوزر نمی توانستند از پدرم جدا کنند، که مثلا بروم چالوس برای یلٌلی تلٌلی، و اگر با اصرار یا دستور او می رفتم، هر روز دو بار بهش زنگ می زدم و حالش را می پرسیدم. پدرم با من خیلی خوب و دوستانه رفتار می کرد. من هم سعی کرده ام هم پدر هم دوست پسرم باشم. بگفتۀ خود او،  من و همسرم از دید دوستانش  «کول» ترین والدین هستیم. گفتن ندارد، ولی  تا امروز هیچ چیز را از او دریغ نکرده ام. دیوانه وار دوستش دارم، ولی پسر من آمریکائی است.