چهارشنبه، بهمن ۱۸، ۱۳۹۱

پسر من آمریکائی است :-(


اسباب کشی از وردپرس
  
ژوئیۀ 2011

پدرم سال 1953 در سن سی سالگی، در پاریس جراحی قلب باز داشت. آن عمل آنموقع از اولین ها بود. یکی دو سال بعد از برگشتنش، مادرم را طلاق داد و سر پرستی من و خواهر بزرگترم را به عهده گرفت. حدود یکسال بعد از برگشتن خمینی و بسیاهی نشستن ایران، پدرم برای همیشه از پیش ما رفت. من در آمریکا بودم و نتوانستم بدیدنش بروم، و هیچوقت خودم را برای این نبخشیده ام. مرد با سواد، خوش قریحه و بسیار ظریفی بود. خوش قیافه، بانمک، خوش صحبت، قد بلند و سلطان قلبها. دستی به قلم داشت، تک و توک شعر هم می سرود. در زمان تین ایجری من، قلب پدرم مرتبا «می گرفت». این اسمی بود که ما روی آن حالت پدرم گذاشته بودیم. بد ترین لحظات زندگی من اینطوری بود: قلبش درد می گرفت، رنگش را می باخت و سینه اش را میمالید. بعد بیهوش می شد واز چشم های بسته اش چند قطره اشک می ریخت. نمی دانم آنموقع صدای ما را می شنید یا نه. حرف که نمی زد، فقط تلاش می کرد دستش را بطرف سینه اش ببرد. ما هم فقط می دانستیم که باید دستهای مهربان و مردانه اش را بگیریم که سینه خودش را پاره نکند. بغل دستش می نشستیم و توی دلمان گریه می کردیم. تا زمان بهوش آمدن و بازشدن چشم هایش لحظه ها را می شمردیم. از 16-17 سالگی با پدرم ودوستانش می نشستم واز مشروب و مزه شان ناخنک می زدم. شعرهای عصیان و بندگی فروغ را یاد گرفته بودم و با پیشنهاد او برایشان می خواندم و دیدن رضایت در چشم هایش، مغرورم می کرد.
از چه می گوئی حرامست این می گلگون/ در بهشتت جوی ها از می روان باشد
 هدیۀ پرهیز کاران عاقبت آنجا/ حوری ئی از حوریان آسمان باشد
ما در اینجا خاک پای باده و معشوق/ ناممان میخوارگان راندۀ رسوا 
تو در آن دنیا می و معشوق می بخشی/ موءمنان بیگناه پارسا خو را

 بعضی وقتها پدرم و دوستانش برای تفنن تریاک می کشیدند، ومن قیافه می گرفتم و غر می زدم. می ترسیدم معتاد شود و او با تعارف و طعنه، یا لبخندی گرم دلداریم می داد. ولی وقتی قلبش «می گرفت» خودم سراسیمه می رفتم و با چشمهای اشک آلود، تند تند ذغال می گذاشتم که وقتی بهوش می آید، دو سه تا پٌک بزند و دیگردرد نکشد. امروز می دانم که آن قلب گرفتن ها سکتۀ قلبی بود. وحشتناک!  من عاشق پدرم بودم. 7 سال بعد از رفتنش، وقتی با همسر فعلی ام اینور و آنور می رفتیم که با هم آشنا بشویم، شبی بخوابم آمد. داشتم از خانه بیرون می رفتم. پرسید کجا؟ گفتم با سودابه قرار دارم. پرسید: سودابه؟ عیالت؟ لبخند زدم و گفتم نه، هنوز عیالم نیست. گفت: خوب، کاش بمن می گفتی، من لوبیا بار گذاشته بودم! این خواب برای من خیلی معنی داشت، چون 1- عیال کلمۀ او بود، 2- لوبیا بار گذاشتنش هم، چون هیچوقت چیزی نمی پخت، توی گوشم صدا کرد که از آینده ام با خبر است؟!  یکبار هم یادم نیست چه چیزی به او در بارۀ سودابه گفتم، که گفت: خوب، تو هم باید با او مهربانتر باشی. طفلکی بعد از رفتنش هم دست از مهربانی اش بر نمی داشت. من به  روح، ماورالطبیعه، خدا  و جن و پری عقیده ندارم، ولی با پدرم بعضی وقتها حرف می زنم، و همیشه اشکم جاری می شود

 پسرم 18 ساله شد. یازدهم ژوئن با همت همسر، خواهر و مادرزنم برای اتمام دبیرستان و روز تولدش میهمانی خوب و گرمی بپا کردیم. حدود بیست نفر از دوستان و فامیل همسرم، و 8-7 نفر هم از دوستان دبیرستانی پسرم آمده بودند. من در آمریکا فامیلی ندارم و همیشه در اینجور مجالس، یک جای دلم، بفهمی نفهمی، کمی خالی است. ولی خودم را نه تنها از تک و تا نمی اندازم، اگر کِیفم کوک باشد، گرد و خاک هم می کنم.  بعد از شام، و گرم تر شدن کله ها، پارتی بالا گرفت. خودم دیسک جاکی بودم و خوشبختانه بیشتر آهنگهای آی پاد مورد پسند قرار گرفتند.  زدیم و خواندیم و رقصیدیم. خواهر زنم یک سالاد الیویۀ خیلی خوشمزه وقشنگ بشکل یک جزیره درست کرده بود وپائینش هم سه ردیف خیار نازک ایرانی پره پره چیده بود. یک ژلۀ 14 طبقه هم درست کرده بود. کیک تولد را هم او با رقص و عشوه آورد و خلاصه سنگ تمام گذاشت. چیزی که همه را کمی غافلگیر کرد، این بود که بعد از فوت کردن شمع و بریدن کیک، این آقا پسر ما که معمولا آرام و کمی خجالتی است، نه گذاشت و نه بر داشت، یکهو بلند شد و شروع کرد به ایرانی رقصیدن. با 8-7 تا از خانم ها، و هر کسی بوسط آمد رقصید و آنقدر خوب و موزون هم رقصید که آنها ئی که قبلا رقصش را ندیده بودند با لبخند تحسین نگاهش می کردند. من و همسرم هم که بلا نسبت مثل خر کیف کردیم. خود من هم با درد پا وکمر پریدم وسط و چند دقیقه شلنگ تخته انداختم. شبی خوب و بخاطر سپردنی بود. برای خالی نبودن عریضه، اضافه می کنم پسر من کلا نمره اش 18 از بیست است. درسش را خوب خوانده،  6-5 تا کورس کالج را در دبیرستان با نمرۀ ممتاز گذرانده است. باهوش، نکته سنج، مورد علاقۀ دوستانش و نوجوانی بسیار سالم، سر براه و ورزشکار است
.
حدود یک هفته قبل از عمل جراحی من، یک بعد ازظهری دیدم  شال قبا کرده و آمادۀ بیرون رفتن است. پرسیدم :کجا؟ گفت  آستین (شهری در 160 مایلی )  . چه جالب! آستین چه خبره؟ گفت هیچی، دو سه روزی میرویم خانۀ جسیکا (دختر دائی اش). گفتم خوش بگذره، حالا کی تصمیم داشتی بمن بگوئی، موقع بیرون رفتن؟ بعد برای اینکه کمی یاد ایرانی بودنمان بیندازمش، گفتم یادت هست که من یک جراحی نسبتا مهم در پیش دارم؟ آدم وقتی پدرش مریض است و عمل در پیش دارد، یا زبانم لال مسافرت برای خوشگذرانی نمی رود و اگر رفت، برای نشان دادن علاقه یا اقلا رعایت ادب و اتیکت،  آنرا با پدرش در میان می گذارد. دیدم قیافۀ حق بجانبی گرفت که : شما که مریض نیستی! گفتم میتوانی بگوئی چرا یکماه است توی خانه دراز کشیده ام و سر کار نمی روم؟ حالا بگو ببینم، مامانت خبر دارد؟ گفت: بله، صبح وقتی تصمیم گرفتم، مامان هنوز در خانه بود. تصمیم گرفتم تا بدهکار نشده ام، زیپ قضیه را بکشم
.
شاید من زیادی سانتی مانتال هستم. تا آنجا که عملی باشد، روح و خُلق ایرانی را در او پرورده ام، و کمی بهم بر خورد که اقلا از من اجازه  (تشریفاتی) نگرفت. من که جلویش را نمی گرفتم! نمی دانم چرا یاد پدرم افتادم. پیش خودم فکر کردم، مرا با بلدوزر نمی توانستند از پدرم جدا کنند، که مثلا بروم چالوس برای یلٌلی تلٌلی، و اگر با اصرار یا دستور او می رفتم، هر روز دو بار بهش زنگ می زدم و حالش را می پرسیدم. پدرم با من خیلی خوب و دوستانه رفتار می کرد. من هم سعی کرده ام هم پدر هم دوست پسرم باشم. بگفتۀ خود او،  من و همسرم از دید دوستانش  «کول» ترین والدین هستیم. گفتن ندارد، ولی  تا امروز هیچ چیز را از او دریغ نکرده ام. دیوانه وار دوستش دارم، ولی پسر من آمریکائی است.

هیچ نظری موجود نیست: