جمعه، بهمن ۲۰، ۱۳۹۱

و من می مانم و دیوار ها


اسباب کشی از وردپرس
اوت 2011

پسرم ساعت 7:50 غروب،  یازدهم ژوئن 1993 بدنیا آمد و من گریه کردم. اینو چند هفته پیش بهش گفتم. پرسید: چرا؟ گفتم خب، شاید تو فکرتامین خورد و خوراکت در 18-17 سالگی بودم. حالا شما ها فکر کنین شوخی می کنم!
با مادر زن و پسرم نشستیم و غذامونو خوردیم و میز را جمع کردیم. یک ربع ساعت بعد پسرم به آشپزخانه برگشت. دیدم یک کاسۀ سریال دستش گرفته و طبق معمول در حال قدم زنی، می خوره. بی اختیار لبخندی گوشۀ لبم نشست. وقتی داشت، باز هم طبق معمول، مثل سنجاب ها سریال را به لانه اش می برد، پرسیدم: بابائی، گشنته؟ گفت: نه ! و لبخند من پر رنگ تر شد. روز دیگری بعد از اینکه غذامونو خوردیم، بعد از یک ربع نیم ساعت، پسرم گفت من با دوستام میرم چیپوتله 1 . رستورانی است که بریتوهای غول آسا (ساندویچ گوشت و حبوبات مکزیکی)  2، چهار برابر بریتوی معمولی، به اندازۀ بازوی یک مرد می فروشند. پرسیدم چرا؟! گشنه ات شد؟ گفت، بله، خب میریم غذا بخوریم. به مادر بزرگش که چشماش گرد شده بود گفتم: دروغ میگه پدر سگ، گشنه ش نیست. مگه میشه؟! همین الان از سر غذا بلند شد. داره میره که با دوستاش باشه. گفتم حالا نیگا کنین، وقتی برگشت بیشترِ ساندویچشو میاره خونه. وته دلم داشتم لبخند می زدم

یه موضوع کمی بی ربط بگم. جریانات لیبی و سوریه فکرمو به هم می زنه. خو دمونیم، زندگی پر از خوبی و گُهه. بدی اش اینجاست که تموم گُه ها ش نصیب ما شده. ریشۀ بدبختی مون هم، ازدید من، دردو کلمه خلاصه میشه: اسلام و نفت. لعنت به نفت و کمپانی های نفتی که باعث شدن آمریکا شاه مارو 60 سال پیش به ایران برگردونه،  بعد بیرونش کنه و جاش یه آخوند دجالِ دروغگوی هندی نسب بذاره. خود ما هم که قربونش برم، از برکت اسلام، به گاو گفته ایم زکی. یادتون میاد مردم چه جوری به استقبال اون آخوندِ کثافت دروغگورفتن؟ بعد بهش رای اعتماد دادن که عقده هاشو خالی کنه و رسما به ایران تِر بزنه؟ اسم کشور و پرچم شیر و خورشیدمونو عوض کنه و وسطش یه عقرب هندی بذاره؟ 8 سال مملکتو به آتیش بکشه، یه میلیون از جوونارا به کشتن بده؟ نیم میلیون جوون علیل و ناقص بشن؟  هر کدومش یادتون نمیاد گوگلش کنین و در ویکی پیدیا و یوتیوب ببینید. 70-60 درصد داخل ایران زیر خط فقر و 5 میلیون ایرانی اینور و آنور دنیا، آواره و بی وطن مونده ایم. خیلی هامون هم تحصیلات عالی داریم وتو کارامون موفق هستیم. کلی دانشمند، دکتر، مهندس،هنرمند، صاحب بیزینس. حیف نیست؟ ویدیوئی دیدم که شاه به یک خبرنگار آمریکائی می گفت رشد اقتصادی ما سال پیش 40 در صد بود، چند برابر ژاپن و در دنیا رتبۀ اول را داشت. زیاد سخت نیست بفهمیم چرا زیر پاشو زدن. بگذریم. بقول عمۀ  زنده یادم: ایندی بو دی، یعنی فعلا اینه ( که هست ). فعلا تو غربت داریم می پوسیم

یادم میاد شصتاد سال پیش، در سن 19-18 سالگی بار سفر می بستم که برای ادامۀ تحصیل به آمریکا بیام. شوهر خواهرم میخواست  یه ریش تراش برقی برام بخره. فکر می کنم حد اقل 15-10 تا ریشم در آمده بود. گفتم خب، این چهار تا ریشو با تیغ می زنم! پدرم که هیچوقت تو کار های کوچیکم دخالت نمی کرد، صداش در اومد که نه، تیغ خوب نیست. باید ریش تراش داشته باشی. امروز می بینم باید پدر باشی که بدونی ریش در آوردن پسرت چه لذتی داره وبرای اومدنم، تو دل پدرم چی می گذشته. جمعۀ پیش، وقتی داشتیم پسرم را به شهر دیگری در 200 مایلی می بردیم که دانشگاهشو شروع کنه، من هم مثل پدرم، دلم انباشته از احساسات ریش تراشی برقی بود. حدود یک ماه، شاید بیشتر، بود که زنم بقول خودش براش جهازیه فراهم می کرد. آقا پسرهزار و چهارصد دلارهم پول نقد داشت که از کادوهای تولد و تموم شدن دبیرستان و غیره حمع کرده بود. می خواست پولشو لای دفتر و قلم و قاشق چنگال هاش بذاره و ببره. والدۀ آق مصطفی گفت: نه مامان، کار درستی نیست، بده بمن. بدون کوچکترین ممانعت یا اعتراضی، پول را بمادرش داد ولی شرط گذاشت که، پس سر راه که میخواهیم وایسیم و لباس بخریم، پولشو باید خودت بدی! یعنی تصمیم داشت با پول خودش برای دانشگاه لباسای شیک و امروزی بخره. قبلا گفته بودم بچۀ آروم و عاقلی یه، فقط کمی سرش با کونش بازی می کنه. چون کمی خرت و پرت کم داشت، شب را در سن آنتونیو ماندیم و روز بعد را با بهانۀ خرید با هم گذراندیم.  وقتی مستقرش کردیم و وقت خداحافظی رسید، داشت می رفت بسکتبال بازی کنه.جلوی دوستش درآغوش گرفتمش و فشردم. بوسیدن هم که بی خیال، زیاد دوست نداره، چون کول نیست. فقط ازش پرسیدم چقدر پول داری؟ گفت بیشتر از حد لازم. موقع برگشتن از زنم پرسیدم این پسرت احساس نداره، یا اینکه می ریزه تو دلش و نشون نمیده؟ خیلی راحت و بی تامل گفت نداره! گفتم من که خوشحال میشم اینطور باشه، راحت تر زندگی می کنه.  پیش خودم می دونم که چند حرکت ازش دیده ام، دوسه کلمه حرف شنیده ام،  که باعث میشه حرف زنم را دربست قبول نداشته باشم
.
از بوسیدن گفتم، در18 سال زندگی ام در ایران، اونجور که یادم میاد،  پدرمن فقط یکبار موقعی که در فرودگاه خداحافظی می کردم که به آمریکا بیام، منو بوسید.  وقتی فکرمی کنم ده سال از دوری من چی کشیده، قلبم میخواد از جاش کنده بشه، چون میدونم چقدر به من علاقه داشت. آمدن به آمریکا برای ادامۀ تحصیل تصمیم خودم بود. چند ماه بعد از قبول نشدن در کنکور دانشگاه اینرا با پدرم در میون گذاشتم. گفت، خب میدونی که من آنقدر ندارم که خرجتو تامین کنم. گفتم بله، میدونم. پسر من موقعیتش خیلی بهتره. شهریۀ دانشگاهش را ده سال پیش به ایالت تگزاس پرداخته ایم. به او گفته ام که بقیۀ خرج هایش را، حتی المقدور، در دو سال اول خواهم داد که، مثل باباش، مجبور به کار کردن نباشه. موقع رفتنش یک داد و ستد نابرابر انجام دادیم.  برای نُت برداشتن سر کلاس میخواست یک لپ تاپ مَک 3 که چهار پنج سال ازش استفاده کرده را با خودش ببره که باطریش خرابه.  منم یه لپ تاپ 10 اینچی که نِت بوک 4 بهش میگن داشتم که فقط 2 پاند وزن داره و چندین چوق برام آب خورده بود.اول قرار شد یک باطری برای مَک بخریم که یاد نت بوک افتادم. نشونش دادم و گفتم اینو به بابام هم نمیدم. نیشش که باز شد کافی بود که صاحب نت بوک بشه. فرداش به دوستاش نشون میداد که پز بده. من هم موش 5  یدکی لپ تاپ جدیدش را که ازش قرض گرفته بودم، پس ندادم
.
هر وقت دلم بد جوری از کثافت اسلامی ایران میگیره، به خودم میگم  من که 18 سال اونجا که اسمش ایران بود، راحت زندگی کردم، نباید زیاد غر بزنم. ببین اونائی که بعد از فاجعۀ 57 بدنیا اومدن، چی دیدن و چی می کشن. فقط دروغ. فقط دزدی. فقط حجاب و عمامه. فقط فساد و فحشا. من راهم افتاد اینور آب، درسمو خوندم، کار می کنم، خسته و تنها، یه چاردیواری دور قلبم، یه سقف بالای سرمه. بزنم به تخته، سلامتیم سر جاشه.  یه آقا پسر گل هم دارم که ثمرۀ زندگیمه.  با اینکه میدونم دیگه اینجا نیست، چون عادت نکرده ام، بعد از ظهر ها چشمم به دره که خیسِ عرق از بسکتبال برگرده و چند دقیقه بعد از سلام بگه: ددی، میشه بریم غذا بخوریم؟ دردونۀ حسن کبابی غذای پس مانده هم دوست نداره. ای بابا! اگه پول غذاشو کنار بذارم، بزودی پولدار میشم. دارم چرت و پرت می نویسم که بغضم نگیره.  چهار پنج روز بیشتر از رفتنش نمی گذره و فقط چهارساعت با ما فاصله داره، ولی جاش خیلی خالیه. بعد از رفتنش، هنوز تو اتاقش نرفته ام. دلم برای روزی 7 دفعه غذا خوردنش تنگ شده. خونه ساکت و تاریک شده و من فعلا نمیدونم چیکار کنم که دلم آروم بگیره

1- Chipotle
2-Burrito
3-Mac -  Apple computer
4-Netbook
5-Computer mouse

۴ نظر:

ماری گفت...

سلام خوشحالم که دستی به سر و روی ایجا بردید من مطالب شما رو با اشتیاق می خوانم و خواستم عرض ادبی کرده باشم
ماری

ناشناس گفت...

سلام تست

ناشناس گفت...

بازم سلام چند بار نوشتم انگار حذف شد خواستم عرض ادبی کرده باشک و بگم واقعا با اشتیاق نوشته هاتونو می خونم
ماری هستم

بابک گفت...

بانو ماری سلام
ببخشید که کامنت شما گیر کرده بود.یک ماه در سفر بودم و به ایمیل هام سر نزده بودم. خوشحالم که نوشته هارو دوست دارید
من در وردپرس می نویسم. می خواستم بارو بندیل ببندم و کوچ کنم اینجا. ولی بلاگر اشکالهای زیادی داره. یکیش اینکه در فرمت های بقول خودشون دینامیک که قبلا دیده بودین، کامنت هارو نشون نمیده. کمی باهاش ور رفتم و نشد که نشد و بالاخره به فرم پیشین برگشتم. تقریبا تمام نوشته های این وبلاگ رو از وبلاگ وردپرسم آورده ام
خوشحال میشم اونجا هم سر بزنید. اینم لینکش:
babakus.wordpress.com