جمعه، بهمن ۰۱، ۱۳۸۹

فریاد در سکوت



شهبانوی گرامی

اجازه میخواهم شما را مانند مادر خودم، تو خطاب کنم. اینجا نیامده ام تسلیت بگویم. تسلیت لغت کوچکی ناچیز است و درد را دوا نمی کند. خودم از زمستان ناجوانمردانۀ بوستون عزا گرفته ام. آمده ام بگویم غمت را در صورت مهربانت می بینم و بغضم می شکند. هفده روز گذشته و من نمیتوانم فکر شاهپور علیرضا را از سرم بیرون کنم. دلم هم نمیخواهد. دارم با غم او کلنجار میروم و انس میگیرم. دوست خوبی است. با اینکه او را اصلا نمی شناختم، رفتن آن چنانی اش برایم بسیار دردناک است. سر زخمم  باز شده، عروس بد ترکیب و قیافۀ سی سال سیاهی جلوی چشمانم می رقصد و بمن دهن کجی میکند که یادم بیندازد. چرا، من که حتی یکروز از یادم نرفته.  از شادترین میهمانی های الکی خوش فقط بوی دو رنگی شان به مشامم می رسد.  میهنمان را آتش زدیم و شاهزاده و گدا، هر دو بی وطن در غربت خود تبعیدی مان آب می شویم و می سوزیم.  با اینکه خیلی دیر شده میخواهم بدانم چه میخواست. چقدر و کجای دردش شبیه درد من بود؟ می توانستم آرامش کنم؟ بگویم صبر داشته باش برادر، پلیدی پابر جا نمی ماند ؟ چه دلی داشت برادر غم زده ام، چه روح بزرگی. کارش را تحسین نمی کنم، بلکه خودش را. هم میهن خوب و بی گناهم که قربانی فتنه شد و خدا را بدهکار کرد.  چه پیام تلخی فرستاد. چه فریاد بلندی کشید در سکوت.

وای که چقدر چهرۀ نازنینت را دوست دارم. بمیرم برای چشم های اشک گرفته ات. بمان مادرم، شهبانوی همیشگی ام. اینرا کسی می گوید که شاه دوست نبوده و نیست. بماند که بند کفش شاهنشاه فقید را با ده تا امام عوض نمی کنم. من خودم فرزندی دارم و میدانم تپش قلب میلیون ها مرد و زن ایرانی که سوگواری کردند و پیام نوشتند یافرستادند، جای یک لحظۀ لبخند علیرضا را در قلبت نمی گیرد. ولی کاش تو را گرم کند که نشکنی. مبادا بشکنی نازنین. شکستن تو، شکستن من و ماست. من و ما فردا در ایران گل جلوی پایت خواهیم ریخت.
دست های مهربانت را می بوسم

هیچ نظری موجود نیست: