دوشنبه، دی ۱۳، ۱۳۸۹

آزادی-1





خبر اومد زمستون داره میره              سکوت از شهر تیره پر میگیره
نگا  کن پای آزادی این  خاک               داره   قشنگ ترین گلا میمیره
*********
خبر اومد که مردم تو خیابون                  تموم عاشقا جمعن تو میدون
خبر اومد ندا غلتیده در خون                   نذاره جون بده آزادی آسون
*********
خبر اومد که سینش سرخه خرداد          تموم شهر پر  از آتیش و فریاد
خبر اومد که خون شد قلب سهراب          ترانه رو سوزونده دست بیداد
**ا*******
ببار ای آسمون براین شب تار             که عاشقا رو می بندن به رگبار
جواب حق ما سرب و گلوله س               ولی جنگل نمی میره تبر دار

ساعت 5 صبح پنج نفر از لباس شخصی های جمهوری اسلامی در خانه را بصدا درآوردند. پسر عمه ام جمشید دررا برویشان باز کرد. بعد از چند لحظه پدرش را صدا زد: بابا بلند شو، آمده اند مرا ببرند. پدر پیر قلبش لرزید. رنگ صورتش را باخته بود. احساس میکرد خانه روی سرش خراب شده. پسر من؟ چرا؟ او که کاری نکرده. کاری نمیکند که بر خلاف قانون اینها باشد، سرش پایین، با شرافتمندی درسش را خوانده و تازه لیسانس گرفته. طفلکم  آرزو ها در سر دارد..... توی شلوغی افکارش بیاد همسرش افتاد که  سالها پیش از دست داده بود. وای اگر او اینجا بود دیوانه میشد. وای که من برای بزرگ کردن این بچه ها چه کشیدم.  سعی کرد خودش را نبازد و ضعف نشان ندهد. لباس شخصی ها مشغول به گشتن و ریختن اتاق پسرش شدند. بزحمت پادرد شدید خودش را باتاق دخترش رساند که از سرو صدا سراسیمه شده بود. پاشو دخترم، آمده اند برادرت را دستگیر کنند، شاید بخواهند ا تاق تو را هم بگردند. از یکی از لباس شخصی ها که بنظر میرسید سر دسته شان باشد، پرسید: آقا جرم پسر من چیست؟ او در نهایت سردی، بدون اینکه کوچکترین واکنشی نسبت به اوضاع پریشان این سه نفر نشان بدهد، مثل اینکه کوکش کرده باشند، ورقه ای را جلوی پدر گرفت ولی بالا و پائین کاغذ را با دستهایش پوشاند. وسط صفحه فقط نام جوان معلوم بود: جمشید فروزان فر. 
خوب، این خودش جرم بزرگی است، نه؟
یادم می آید داشتم با خواهرم در ایران حرف میزدم. پرسید چرا  بی حوصله ای و اینقدر سرد صحبت میکنی؟ گفتم اعصابم داغون است! چند روز پیش که بعد از تعطیلی کار بدلیل توفان، بر میگشتم سر کار، تلفن موبایلم را نمیدانم کدام جهنم دره ای گم کردم. حالا باید چنان کنم و بهمان. تلویزیون پلازمای جدیدم، وقتی کامپیوتر وصلش میکنم، تصویر صدای آمریکا را نشان نمیدهد،  سگ همسایه ام هم هر وقت میروم تو حیاط سیگار بکشم، واق واق میکند و چه و چه، خلاصه سینه مالامال درد است.....حرفهایم را با حوصله گوش کرد و گذاشت حسابی خودم را خجالتزده کنم . بالاخره خیلی آرام، با متانت گفت: داداشم!؟ از لحنش فهمیدم چیز خوبی نخواهد گفت. پرسیدم، جان؟  گفت: دیروز صبح ریختند خانه عمه آذر و جمشید را دستگیر کردند و فعلا نمیدانیم کجاست. گفتم ایوای، ایوای !  ایوای بیچاره پدرش!  و پیش خودم فکر کردم ایکاش لال میماندم.
وقتی جمشید را میبردند، پدر دم در خانه قرآن بالای سرش گرفت. تمام مردانگیش را در گلو جمع کرد و با صدائی که تلاش میکرد نلرزد، گفت: قوی باش پسرم. دو سه روز بعد جوان زنگ زد خانه شان که نگران نباشید، من تو زندان اوین هستم، حالم خوب است !

ما سگهای وحشی، ماموران عزرائیل هستیم و امروز قرعه بنام شما اصابت کرده.آمده ایم تا ببینید چطور در دو ساعت زندگیتان را بسیاهی میکشیم.  کاراصلی ما  اینست که  با پاداش استخوانهای چاق و چله که جلویمان می اندازند، آسایش و آرامش مردم را ازشان بگیریم. پسر شما؟ بله، پسر شما !! مگر آنهائی که گرفتیم، زدیم، شکنجه کردیم و کشتیم کاری کرده بودند؟ اصلا چرا  باید اسم یک مرد ایرانی جمشید فروزان فر باشد؟ جرم پسر شما اینست که نفس میکشد.   جرمش اینست که مثل جوانهای دیگر کشورها میخواهد آزاد و   شا د زندگی کند. پسر شما مگر نمیداند،  مگرنمی فهمد که ایران دیگر شده جمهوری اسلامی عزیز؟ مگر نخوانده یا نشنیده که دیگر آن ممه را  لولو برد؟ سی سال است که ما میگیریم، میبندیم، میدزدیم، میکوبیم، چشم در میا وریم، تجاوز میکنیم، شما تازه میپرسید جرم پسرتان چیست؟ چطور باید توی مختان فروکرد که باباجان، کشورتان تحت اشغال اوباش  است و امروز ما آقایان و آقازاده ها – گدایان دیروز- میتوانیم هواپیما های شخصی برای خود وحتی اسبهایمان داشته باشیم، برای کنترل کلسترمان رژیم ماهی قزل آلا و گوشت شتر مرغ بگیریم، چندین دکتر و پرستار خانگی "فول تایم" از فرنگستان بخریم،  عصای دویست و پنجاه هزار دلاری بدست  و انگشتر دو میلیون دلاری بر انگشت، همزمان با موعضه برای گوسفند های الاغ این خوان یغما که  "امروز بهترین کار برای ملت مسلمان ایران ساده زیستن و قناعت است" ،  چپ و راست در کانادا "شاپینگ سنتر" بخریم و حسابهای بانکی مان را از روسیه  و اروپا تا آ فریقای جنوبی اشباع کنیم..... شما، پدر گرامی،  می بخشید ها،  مثل اینکه دوزاری تان دیر می افتد؟  تازه میپرسید کی بود، چی بود؟ 
تازه به کوری چشمتان، زیادی هم که می آوریم – ماشا الله به این نفت- هیجده کانال رنگارنگ در آمریکا بپا میکنیم که بام تا شام  برای گوسفندها  موسیقی سکسی پخش کنند،  با خواننده ها مصاحبه بگذارند، یا هر زهرماری که به اوضاع داخل ایران ربطی نداشته باشد. برنامه ها هر چه مبتذل تر، بهتر. شلنگ تختۀ مرد آواز ایران ابی بهمراهی کامران وهومن در دبی، بزرگترین جشن کریسمس مسلمانها در لاس وگا س، شله زرد نذری و سفرۀ حضرت عباس در برلن و لس آنجلس. خروار خروار فرش ایرانی به نصف قیمت ایران، کرِم حلزون و قرصهای ضد اعتیاد که خودمان هم نمیدانیم چه ..هی تویشان ریخته ایم. بعضی از کارهایمان آنقدر شیک است که خودمان  هم خنده مان میگیرد. این طرف شیشه و اسید و  هروئین نابی که توی لابراتوار هیچ قاچاقچی کلمبیائی پیدا نمیشود، اوورت در جامعه پخش میکنیم، آن طرف به کانالهای بشکن و بالا بینداز لس آنجلس که امیدشان به ماست،  آگهی داروی ضد اعتیاد میدهیم.    دوربین پانصد هزار دلاری "لایو" در حرم امام حسین نصب میکنیم. خوب، سلیقۀ گوسفند هایمان متفاوت است.  ماشا الله به این نفت، باقی اش را هم میفرستیم برای حزب الله لبنان و حماس فلسطین که نوش جان کنند، کیفیت زند گیشان بالا برود و به ایران و ایرانی فحش بدهند که چرا در زندگی ما دخالت میکنید؟!  بگویند شما که نمایندۀ مردم خودتان هم نیستید و با تقلب و دزدی سر کار نشسته اید، با چه حقی میگوئید که فلسطین  صلح بکند یا نکند؟ ولی هر چه  میخواهند، بگویند،   ما از رو نمیرویم و برای احقاق حق مردم  فلسطین، قاطع و خستگی ناپذیر، پا بر جا ایستاده ایم، حتی اگر هزاران هزار کودک ایرانی گدائی کنند، بجای مدرسه رفتن، آدامس بفروشند و توی کارتن بخوابند. درست است که ما بوئی از شرف و وجدان نبرده، ایم ولی به سنگ پا، به قول رئیس جمهور اسلامی عزیز و مُودب مان،  گفته ایم زکی !!
فکر کردید شعار "حزب فقط حزب الله"  شوخی بود؟ فکر کردید با آن شاه سوسولِ تحصیلکردۀ اروپا  طرفید که وقتی فریاد بزنید، مریض بشود و برای ایران گریه کند؟ زهی خیال خام! چنان دماری از روزگارتان در می آوریم که روی چنگیز مغول سفید بشود. ما چنان بی پدرها ئی هستیم که حتی به خودی هایمان، پایه گزاران انقلاب شکوهمند اسلامی عزیز ،  لحظه ای رحم نمیکنیم، چه برسد به شما  زیگیل های آزادیخواه.  مگر ندیدید چند تا آیت الله معترض را چه بلائی سرشان آوردیم؟ مسجد سوزاندیم، پنکه ها را از سقف کندیم، میزهارا شکستیم، مبل ها را پاره و سوراخ کردیم؟ فکر کردید بما بیخود اراذل و اوباش میگویند؟ این سِمَت والا در جمهوری اسلامی عزیز کلی سرقفلی دارد.  اگرتخصص در چاقو کشی، دغل بازی و خون مردم را توی شیشه کردن نداشته باشی حتی اپلیکیشن استخدام هم نمیگیری . ما، بسی رذالت کردیم در این سال سی تا باین درجۀ بی وجدانی رسیدیم.هه، هه!  یک بیچارۀ  اسیر در زندان گفت، شما را به فاطمۀ زهرا قسمتان میدهم،    ا قلا دستهایم را باز کنید نماز بخوانم. چنان فحش های رکیکی به آن حضرت فاطمه اش بستیم که یارو گریه اش گرفت و ما  کیف کردیم و کلی خندیدیم.
ما، ماموران عزرائیل هستیم. برای نابود کردن ایران و ایرانی برگۀ ماموریت رسمی و کتبی در دست داریم. یکی از برنامه های اصلی ما اینست که آدمهای درست و حسابی و تر تمیز را خفه  یا فراری کنیم. میلیارد ها خرج پرورش گوسفند میکنیم که  برادرهای ریشوی بیسواد، از وزیر و دریا سالار تا رئیس جمهور اسلامی عزیزمان بتوانند آسوده به حق مسلم هسته ای  ما و آزادی فلسطین بپردازند و بآمریکا تو دهنی بزنند.  شما هم،  یادتان باشد،  اگر خواستید مثلا برای داد خواهی به امام رضا پناه ببرید و حاجت بطلبید، توی ضریح آن عزیز ما بیشتر پول و طلا بریزید.  هر چه بیشتر، بهتر، چون آن پول ها را هم ما جمع میکنیم و موتورسیکلت، چاقو و تفنگ و باتوم میخریم که دنبال شما برانیم و توی سرتان بزنیم.

آزادی چقدر می ارزد؟ با پوزش برای کلیشه،  آزادی گرفتنی است، ولی ما چه بهائی حاضریم برایش بپردازیم؟  ایرانی بخت برگشته به کدام راه برود؟ کسانی را که وضعشان – بهر طریق – خوب است و از اوضاع راضی هستند، یا ناراضی اند ولی ترجیح میدهند هر چه هست تحمل کنند و حوصلۀ قیل و قال، بدو و بیا و بگیر و ببند را ندارند، نمیگویم. آن ها را که میخواهند مبارزه کنند ولی میترسند، و حق هم دارند که از دیوهای وحشی بترسند، نمیگویم. بی خاصیت ترین قشر جامعه ، آنها را که هیچوقت، هیچ چیز روی اعصابشان اثر نمیگذارد، افراد باری بهر جهتی را که نه مخالف این رژیم خون آشام هستند ونه موافق آن، نمیگویم. در نظر من، این عده اگر بد تر از حزب اللهی ها نباشند، بهتر نیستند. چون حزب اللهی دست کم موضع خودش را روشن کرده و مردم محله اش میدانند کجا ایستاده است. آن ایرانی را میگویم که برای آزادی له له میزند و اگر زدند و سرش را زخمی کردند، باکی نیست. در بیدادگاه و زندان فریاد آزادی میزند، خون آزادی در قلبش میجوشد. فقط باین فکر میکند که دفعۀ دیگر باید چه کار کنم؟  چطور کشورم را ازاین دزدهای دروغگو پس بگیرم؟
آزادی چقدر می ارزد؟ با پوزش برای کلیشه،  آزادی گرفتنی است، ولی ما چه بهائی حاضریم برایش بپردازیم؟  ایرانی بخت برگشته به کدام راه برود؟ کسانی را که وضعشان – بهر طریق – خوب است و از اوضاع راضی هستند، یا ناراضی اند ولی ترجیح میدهند هر چه هست تحمل کنند و حوصلۀ قیل و قال و بگیر و ببند را ندارند، نمیگویم. آن ها را که میخواهند مبارزه کنند ولی میترسند، نمیگویم. بی خاصیت ترین قشر جامعه ، آنها که هیچوقت، هیچ چیز روی اعصابشان اثر نمیگذارد، افراد باری بهر جهتی که نه مخالف این رژیم خون آشام هستند ونه موافق آن، را نمیگویم. در نظر من، این عده اگر بد تر از حزب اللهی ها نباشند، بهتر نیستند. حزب اللهی دست کم موضع خودش را روشن کرده و مردم محله اش میدانند کجا ایستاده است. آن ایرانی را میگویم که برای آزادی له له میزند و اگر زدند و سرش را زخمی کردند، باکی نیست. در بیدادگاه و زندان فریاد آزادی میزند، خون آزادی در قلبش میجوشد. فقط باین فکر میکند که دفعۀ دیگر باید چه کار کنم؟  چطور کشورم را ازاین دزدهای دروغگو پس بگیرم؟
باز هم یادم افتاد دوستی از ایران پیغام فرستاده بودند که خیلی از این حرفهای شمارا، خیلی ها هم میگویند. ولی مگر ندیدید وقتی ریختند توی خیابان که حقشان را بگیرند، چه بلائی بسرشان آوردند؟ شما فکر میکنید چه باید کرد؟ جوابی ننوشتم. این پرسش ماهها مرا آزرد و هنوز هم آزارم میدهد. خیلی دردناک است که حرف تلخِ از ته دلِ یک هم میهنم را بشنوم و از دستم برنیاید که کوچکترین مرهمی برای دردش باشم.  من دورافتاده، من وطن باخته،  بشما جوان نازنین چه بگویم؟  با اینکه  بعد از نزدیک به چهل سال ، هنوز دلم هوای کوه بالای  شهر و کوچه های تهران را میکند، هنوز عاشق جادۀ چالوس و دهات آذربایجان، عاشق تخت جمشید و جلفای اصفهان، عاشق رودخانه ها و گلهای ایران هستم، وقتی هم میهنم در بند و زیر چنگال آخوند است، در نظرم تمام زیبائیهای میهنم زشت است و همۀ حرفهایم تلخ....ولی فقط ذکراین مصیبت  که ایران در آتش افتاده است، به چه درد میخورد؟  داد و بیداد کردن من، حتی کمی لوس و خودخواهانه است، چرا که شما آتش را روی پوستتان حس میکنید و من دستی از دور بر آن دارم

هیچ نظری موجود نیست: