پنجشنبه، بهمن ۲۶، ۱۳۹۱

سختی زندگی من – برگردان نوشتۀ پسرم


اسباب کشی از وردپرس

نوامبر 2011

این متن یکی از سه مقاله ای بود که پسرم در 17 سالگی برای پذیرش  در دانشگاه آستین نوشت و من فکر کردم ارزش ترجمه کردن داره.  متن اصلی را هم در پست قبلی گذاشتم
----------------------------------------------------

از لانه ام کامیون کمپانی ” بُر دِ ن” * را نگاه میکردم که بآرامی وعقب عقب به ورودی کافه تریای مدرسه میرسید تا مطابق معمول هر روز حدود ساعت 5  بعد از ظهر شیر تحویل بدهد. معلم صنایع صنعتی را میدیدم که در کارگاه را می بست و به جنب و جوش شاگردان و معلمین  و رفت و آمدشان گوش میکردم. مثل کلونی مورچه ها هر کدام جائی داشت که برود و وظیفه ای که بپایان برساند. من هم کارهائی داشتم که باید انجام میدادم ولی فقط یکجا میتوانستم باشم. در دو سالی که گذشت، جای من نیمکت مطرودی بود زیر سایه بانی که مجاور زمین تنیس قرار داشت.  زمان قابل توجهی از سالهای دبیرسانی من، بعد از تمرین های یک روز در میانی تنیس، بر خلاف میلم، روی آن نیمکت گذشت.  مادرم در تابستان قبل از آغاز دبیرستان من مغازه ای برای تهیه غذا، مشابه رستوران باز کرده بود ولی انتظار کار بسیار سنگینی را که در پیش بود، نداشت. پدرم بعلت کارش در خلیج مکزیک هرماه فقط دو هفته را در شهر پیش ما میگذراند. بنابراین من نمیتوانستم همیشه جائی که دلم میخواست باشم. درنبودن پدرم من فقط میخواستم مثل بقیۀ مورچه ها بخانه مان بروم. آنوقتها احساس میکردم که از داخل جداری صدفی دنیای بیرون را نگاه میکنم، دو سال را روی یک نیمکت در جستجوی راه فرار گذراندم ، غافل ازاینکه یک لحظۀ مبهم درتاریکی میتواند چه روشنائیی  داشته باشد


برای من منتظر سواری ماندن بعد از تمرین تنیس یا کلاس پیانو چیز تازه ای نبود. پدر و مادرم هر دو آدمهای سخت کوشی بودند، و مادرم قبل از اینکه بدنبال من بیاید، همیشه کاری داشت که باید تمام میکرد، ولی اداره کردن مغلزه داستان دیگری بود. او چون صاحب کار و مدیر بود مجبور میشد تا آخر وقت در مغازه بماند. دیگر منتظر ماندن من به 15 دقیقه با مربی تنیس یا روی مبل راحتی  داخل سا ختمانی با تهویه مطبوع بعد از کلاس پیانومحدود نمیشد . این بار انتظار من زیر یک سایه بان محقر، مجاور زمین تنیسی درب و داغان، بعد از تمرین و رفتن همۀ اتوبوسهای مدرسه،  4 تا 6 ساعت طول می کشید. بعد از تمرین تنیس با دوستانم مدتی اینور و آنور پرسه میزدم و تظاهر میکردم که من هم جائی برای رفتن دارم، وبعد سلانه سلاته به طرف آن نیمکت روانه میشدم و خودم را مستقر میکردم که برای انتظار مدیدی که در پیش بود آماده شوم
.

روز اول به بررسی دور و برم پرداختم، با اینکه هر روز آن جا را میدیدم، دست کم فکر میکردم که میدیدم. زیر آن سقف چهار نیمکت آبی رنگ و یک میز چوبی بود که شاگردان تاریخچۀ  تنیس مدرسه و خاطرا تشان را با خودکار یا سنجاق سر، در هم و برهم رویش کنده و ثبت کرده بودند. برای مدتی تعدادی از پیام ها را خواندم و بعد از نگاهی تند به اطرافم، طوری که جلب توجه نکند من هم شجرۀ  خودم را روی میز بجا گذاشتم. طرف چپم یک درخت، یک کانتینر** بزرگ برای آشغال و یک دستگاه با موتوری پر صدا بود که   نگذارد من یکوقت خوابم ببرد. دست راست  بته های بلند سبز و گیاهکاری هائی بود که گاهگداری پشت آن بته ها خودم را راحت میکردم چون درهای مدرسه را  حدود ساعت 6 قفل میکردند. بعضی وقتها روز اول از همه سخت تر است، ولی این پروسه برای من تازگی داشت. نشستم و مشغول تکلیف های درسی و فحش دادن به سرنوشتم شدم  ولی بیشتر وقتم  به خندیدن بوضع مضحک خودم گذشت. وقتی ستاره ها کم کم پیدا شدند بیاد خانواده هایی افتادم که دور میز شام نشسته بودند،  با صورتها ی خندان از بخار خوشبوی کاسۀ پلو لذت میبردند، یا روی مبل هایشان بدو ن جوراب لم داده بودند و سریال تلویزیونی تماشا میکردند. این افکار توی مغزمن چه میکردند؟ من که تقریبا هیچوقت فرصت تلویزیون نگاه کردن نداشتم، غذایم هم که معمولا ” فست فود ” بود، چرا که وقتی برای غذا پختن نداشتیم. اوقات با هم بودن خانوادگی هم نادر بود. در مواقع کوتاهی که پدر و مادرم با هم بودند، رابطۀ  بسرعت درحا ل از همپاشی شان آنها را از لحاظ  فیزیکی و احساسا تی دوراز یکدیگر نگاه میداشت. ولی چون آدمها طبیعتا مشکلاتشان را رنگ آمیزی میکنند، من هم در فکرم چنان تصویر گرم و مهربانی از خانه و خانواده می ساختم که بیچارگیم را بیشتر احساس کنم. آنروز قبل از اینکه فکر آواره و بی آشیانه بودن بسرم بزند، نور چراغهای اتومبیل مادرم از دور تاریکی را شکافت. وقتی نزدیکتر شد، صدای موتوراتومبیل را شنیدم. آن صدای خشن و مکانیکی هیچوقت مثل آنشب برای روح  نوجوان من آنقدر  آرام و آرام بخش نبود


بعد از روز اول، سعی میکردم فکر دور و برم را نکنم، چیزی نبینم.  میگفتم این تنها راه نجات است. تمام حواسم را فیلتر میکردم که فقط نور رها ئی بخش چراغ ا تومبیل مادرم را ببینم و صدای آشنای  آن  موتور کهنه را بشنوم. راه خانه نسبتا با سکوت میگذشت چون میخواستم خودم را سراسیمه و مایوس نشان بدهم تا حس دلسوزی او را تحریک کنم، با اینکه میدانستم نمیتواند چیزی را تغییر بدهد. رفته رفته روی یک روتین*** طاقت فرسا افتادم. بعد از کلاس تنیس تا آخرین دقایق دور وبر زمین میماندم و با همۀ شاگردان خوش و بش و بازی میکردم تا پدر یا ما درانشان میرسیدند. بعد انزوا وجودم را در بر میگرفت و هوس برخورد با یک آدمیزاد را داشتم. فراش های مدرسه  بیشتر روزها آنجا با من بودند و مثل مورچه های فعال با دست های  پر به ساختمان مجاور رفت و آمد میکردند. هر روز یا پلاستیک های بزرگ آشغال را به آن کانتینر میبردند یا آشغال هائی را که بچه ها بعد از خوردن نهارشان می بایستی خودشان جمع میکردند برمیداشتند. اگر در اسپانیائی صحبت کردنم اعتماد بنفس بیشتری داشتم سعی میکردم  با آنها حرف بزنم، در عوض فقط به کلاسور های درسی ام که جلویم چیده بودم خیره میشدم و با فشار دادن پی در پی دگمه های ماشین حساب وانمود میکردم که تکیلف ریاضی ام را انجام میدهم. یکروز نزدیک غروب وقتی فراش خسته ای اطراف من لنگ میزد و تر وتمیز میکرد،  نگاهی دزدکی به چشمهایش انداختم که محو و دور بنظر می رسیدند و احساس آمیخته ای از گناه و پشیمانی بمن غلبه کرد. چند ساعت بعد وقتی آرامترشدم و هنوز مثل زینتی به آن نیمکت چسبیده بودم باز به فکر او پرداختم واینکه چطور مشاهدۀ وضعیتش در حالیکه دور من می چرخید و ساعات اضافه کارش را می گذراند، ناراحتم کرده بود. مثل این بود که پیشانی چروک خورده اش داستان زندگیش را می گفت و گذشتۀ دور و بهتری را پنهان میکرد، زمانی را که او هم در نوجوانی درروشنی آفتاب بازی میکرد، ولی الان کهولت و سختی زندگی، او را زیر سایه بانی محدود کرده است. از این داستان احساس شرم کردم و فقط صدای اتومبیل مادرم  که در نزدیکیم پارک کرده بود رشتۀ افکارم را پاره کرد. این بار بدون اینکه من متوجه شوم از تاریکی من عبور کرده بود. وقتی سوار ماشین میشدم تقریبا یادم رفت قیافۀ غم انگیز بگیرم، هنوز با آن فراش مسن بودم. توی دست مادرم نوشابۀ  یخی دلخواهم را که از مغازۀ مجاور رستورانمان خریده بود و روی صورتش لبخند ی خسته دیدم. لیوان  را گرفتم و توی دستم فشردم. قطره های آب روی لیوان پلاستیکی نشان میداد که بیشتر یخ هایش آب شده است ولی آن لذت بخش ترین نوشابه ای بود که در عمرم خورده ام
.

آن لحظات تاریک با فراش مدرسه ، چیزهای ساده ای را  که قبلا نتوانسته بودم ببینم برای من روشن کرد. مثل میوه ای که بعد از نوشیدنی شیرین، تلخ بنظر میآید، یا چای تلخ که با خوردن سبزی گس تلخی اش از بین میرود. سختی هم نسبی است،  به برداشت خود ما بستگی دارد، و از آنموقع من به این نتیجه رسیده ام که در زندگیم سختی ندارم. دلم میخواست از او تشکر میکردم که بیشتر کار میکرد تا آشغال های دیگران را جمع کند. میخواستم مورچه های کوچک سیاهی که زیر پایم مشغول جمع آوری توشه بودند هم بدانند که تقلایشان را دیده ام. مادرخودم از همه سخت تر کار میکرد و ساعات مدیدی را در مغازه می گذراند تا رستورانی را که در شرف ورشکستگی بود وشد، شناور نگاه دارد. با اینهمه وقتی دنبال من می آمد، ماسک صورت خوشحالش را میپوشید که بمن اطمینان بدهد این رکود، زندگی ما را زیاد تغییر نخواهد داد. ازقضای روزگار، از آنموقع تا دو سال هر وقت زیر آن سایه بان بودم  برای جمع کردن آشغالهای زمین تنیس و روی میز و نیمکت ها حتی به یک کلمۀ اسپانیائی نیازی نداشتم
.

تابستان گذشته زمین تنیس و سایه بان مجاورش را  بولدوزر زدند تا شروع بساختن زمین جدیدی کنند که خیلی وقت پیش لازم داشتیم. میدانم که خیلی از بچه ها خوشحال بودند که از آن زمین درب و داغان خلاص شده اند. حالا که رانندگی میکنم، یکشب درراه خانه آنجا توقف کردم که خودم ببینم، ولی چیزی برای دیدن نبود. زمین تنیس بیک خرابۀ خالی مبدل شده بود. از ماشین بیرون آمدم، خودم را از لای شکاف دروازه رد کردم وقدم روی سیمان های شکسته گذاشتم. مثل مورچۀ بی اهمیتی این پا و آن پا کردم، گاهی نزدیک بود تعا دلم را از دست بدهم. روی آن خرابۀ تنها مدت زیادی ماندم وبیاد روزهای تنیس بازی مثل سیمان های زیر پایم شکستم.  به گذشته برگشتم و اینکه الان چه چیزی برای عرضه کردن دارم. وقتی بخانه رسیدم، بعد از خوردن همبرگرحاضریم، یکراست بالا باتاق خودم رفتم و تلویزیون را روشن کردم. نگاهی بساعت انداختم: 7:40 بعد از ظهر. یاد آن نیمکت افتادم که خالی بود. آن مورچۀ تنها  دیگربه بلوغ رسیده از جدارش بیرون خزیده بود ومیرفت که دنیا را از استهزاء و تعصب دور کند و کلونی تازه ای از نو بسازد

*Borden
**Container *** Routine این دو لغت را
مخصوصا ترجمه نکردم

هیچ نظری موجود نیست: