دوشنبه، آذر ۱۴، ۱۳۹۰

ما همه به محمد مختاری بدهکاریم

این نوشته را از وبلاگ دیگرم آوردم، مال فوریه 2011 است
یک ایمیل کمدی-مذهبی در بارۀ کشتی نوح دستم رسیده بود که آخرش نوح خدا را کنار زده، از پنج تنی که 2600 سال بعد از اوقراربود علیهم السلام بشوند، کمک می طلبید. از بس تابلو بود مجبورم کرد جواب بنویسم که بلاگ کشتی نوح شد. ایمیل را هم همان جا ببینید.  همان زمان تصمیم گرفتم و دفتر اسلام را در وبلاگ لایو بستم. دلیل این تصمیم را در پایان نوشته ام خواهم گفت. یکجا درآن پاسخم تقاضا کرده بودم یک اسلام شناس لطف کند ویک دلیل خردمندانه برای تقدس این متجاوزین بیاورد تا من خفه خون بگیرم. یکی از دوستانم که خاطرش برایم عزیزاست سخت برآشفت که: “شرم آور است” خیلی واضح به اعتقادات ما توهین کرده اید.” و اضافه کرده بود که یک اسلام شناس هر دلیل خردمندانه ای بگوید، شما همچنان به چرندیات خود ادامه خواهید داد…..خوب، این قصاص قبل از جنایت بود. این هم میهن نازنین استناد به بحارالانوار ( که در ایمیل کشتی نوح بود) اذیتش نکرده بود،  ولی منت روی سر من نگذاشت که روشن کند کدام حرفم را چرند گفته بودم. وقتی میپرسم چرا توی قرآن اینقدر مزخرف شرم آور هست، میگوید خدا، یعنی الله، خودش گفته که قرآن را باید به عربی بخوانید تا به حکمت آن پی ببرید. دوست جوان من به مسخره بودن این جفنگ الله توجه نمی کند.  اولاً که الله بیخود گفته است باید به عربی بخوانید. چندین صفحه فقط در بارۀ این مزخرف اعجاز آورمیتوان نوشت، ولی اینجا جایش نیست و من می خواهم قال قضیه را بکنم. کوتاه می گویم، چون نویسندۀ قرآن یک شیاد احمق عرب یا سلمان فارسی بی شرف بوده، به فکرش نرسیده که این عربی، عربی گفتن را یک انسان نیمه خرد مند چندین قرن بعد می تواند توی صورت دروغگویش بکوبد. یعنی چه این یاوه گوئی؟ تو دیگر چه خدای جانوری هستی؟ من یک آدم آمازونی ام. من یک اسکیمو، یک ژاپنی، آلمانی ام. تو مگر خدا نیستی؟ خوب مثل آدم حرف بزن! بلد نیستی ژاپنی معجزه بلغور کنی؟ همۀ دنیا عربی یاد بگیرند چون تو عربی؟ عربی ات توی سرت بخورد، چرا زمان موسی عرب نبودی و تا به ما رسیدی عرب شدی؟ من یک ایرانی ام و زبان فارسیم را دوست دارم. سرم هم برای نان درآوردن بفهمی نفهمی شلوغ است. تو چون بیکار، علاف،  ثروتمند و بی نیاز هستی بیا فارسی یاد بگیر. ثانیا، خوب من ناسلامتی یکی دو سال در دبیرستان عربی خوانده ام  و میدانم قَتَلو یا ضَرَبو معنی ماچ و بوسه نمیدهد. هیچ حکمتی در این خشونت بجز دزدی اموال مقتول و مضروب و تجاوز غیر انسانی بناموس بشریت نیست. ثالثا اگر قراراست ما حرفهای الله را گوش کنیم، خود او بیشتر از پا نزده دفعه گفته این دین و کتاب مال عرب هاست. بله گفته، ولی شما چشمتان بسته، گوشتان نمی شنود. الله شما برای چند صدمین بار سوتی داده است، چون فکر نمیکرده دامنۀ کاروان زنی وقَتَلو ضَرَبو به ایران و اروپا کشیده بشود. حالا شما گیر می دهید که نه، شاید الله رودل داشته هذیان گفته، نمیدانسته یا یادش رفته بوده که ایرانیها عرب نیستند. باید بمیریم و عرب بشویم و خلاصه صد تا بهانۀ آبکی میآورید که ثابت کنید عرب هستید و اراجیف قرآن کلام خدای شماست. خوب عرب باشید، گوارای جانتان! ولی نباید بمن بگوئید چه بگویم، چه نگویم. من که در جمهوری اسلامی زندگی نمیکنم. دور از آب و خاکم، در حسرت لحظه ها و لبخند های دلبستگانم، به خراب شده ای افتاده ام که در آن هر چه نباشد، آزادی بیان، مطبوعات و دین هست. هر چه دلم بخواهد میتوانم بگویم، اگر دوست ندارید نخوانید

عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت / که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت

بدوستم که می خواست خدا ودین مرا بداند تا او هم توهین کند و ببیند من چه حالی می شوم، گفتم که حقیقت خدای من، دینم آزادی، و پیغمبرم فردوسی بزرگ است و از ایشان خواهش کردم به خود من توهین بکند تا دلش خنک بشود.  آخر سربه لطف ایشان آشتی کردیم و برایم نوشت: امام علی و فرزندانش خون هیچکس را بناحق نریختند! و با این برهان کوبنده دوست مسلمان شیعۀ من گفت که  علی و حسین دو امام گل سرسبد، سرایرانیان را با شمشیر اسلام و بحق بریدند. گناه آن ایرانیان آن بوده که در کشور خودشان با دین خودشان زندگی می کردند. من نوشتم که دیگر حرفی برای گفتن ندارم و هیچ چیز تا امروز نگفتم
گفتم حرفی ندارم نه برای اینکه کارم با اسلام تمام شده است. خویش کاری ایرانی من هم چنان باقی است که تا زنده هستم، اسلام را بشناسانم، رسوا کنم و سوار بر قرآن با اردنگی به عربستان پس بفرستم که کشورم از این دیو سیاه آزاد شود و مردمش نفس بکشند. ولی در وبلاگی که با دوستان لایو پیوند دارم،  دیگر چیزی نخواهم گفت چون دوستم نوشت من از فرستادن آن ایمیل به شما پشیمانم. من نمی خواهم هم میهنی که دست دوستی بسوی من دراز کرده، به خاطر من از چیزی پشیمان باشد



دلم خیلی پراست و شور می زند. 25 بهمن گذشت.  دست کم دو مادر و پدر برای همیشه عزادار شدند.  خبر های اول اسفند را هنوز سیر بررسی نکرده ام. 25 بهمن ایران ولن تاین من بود،  تا صبح چشمم رابه کانال پارس دوخته بودم و شب بعد ش هم باید تا صبح رانندگی می کردم. صبح حدود ساعت 9 و 10 میخواستم چرت بزنم، خواهرم نگذاشت. او هم پارس را نگاه می کرد. می گفت خجالت بکش، می خواهم بخوابم یعنی چه؟ مردم را توی خیابان می بینی، شعارشان را می شنوی؟ گفتم بله عزیزم، می شنوم. 10 ساعت است می شنوم. شب باید سر کار بروم، تو خجالت بکش، چرا توی مردم نیستی.  شنیدم و خواندم که سربازان امام زمان چه وحشیانه مردم را زدند. کاش در ایران پیش مردم توی خیابان بودم و من هم کتک می خوردم.  از آن دستۀ کمیاب تر ایرانیانی هستم که برای سرزمین پدری خیلی  جلز و ولز میکنند. بعضی ها فکر می کنند برای چیزی که نمیتوانم تغییرش بدهم زیادی جوش میزنم . اینطور نیست، هر چه جوش بزنم بازهم کم است. خانۀ پدری ام را دزدها گرفته اند. حرف آن جوان خوش سیمای دلیر، محمد مختاری توی گوشم زنگ می زند: خدایا ایستاده مردن را نصیبم کن  که از نشسته زیستن در ذلت بیزارم. و جانش را برای آزادی داد. بله، آزادی مقدس است، نه خاک مستراح عراق. همۀ ما ایرانی ها به محمد مختاری بدهکاریم

دلهایتان شاد، امیدتان پایدار، بفکر ایران باشید

پ.ن. دو سه پاراگراف حذف شد. اگر می خواهید بدانید چرا گفتم خاک مستراح عراق متن کامل این نوشته را بخوانید

هیچ نظری موجود نیست: